شعر من قصه ی دریاست تو را می خواهم
دل من وه که چه غوغاست تو را می خواهم
من همان کشتی مستغرق دریای خیال
ساحلت دور چه از ماست تو را می خواهم
گفتم بگذرد و فکر من آسوده شود
در سرم همهمه برپاست تو را می خواهم
عقل می گفت نرو در پی فرمان دلت
قصه ی آدم و حواست تو را می خواهم
گفتی از راز دل عاشق من بی خبری
عشق من ظاهر و پیداست تو را می خواهم
گفتی باید که ره عشق بپویی جانم
همه خلقت به تماشاست تو را می خواهم
همه شب تا به سحر فکر تو دارم در سر
چشم من ناظر رویاست تو را می خواهم
گفتی امروز کنار و تو ام و غمگینی
غم من بودن فرداست تو را می خواهم
ابر مهربانی من بارش تو جان بخش است
لب من خشکی صحراست تو را می خواهم
قوس ماه شب سوم که چنین می تابد
خم آن زلف چلیپاست تو را می خواهم
نتوان شعر و غزل گفت به وصف رویت
نشود مه به سخن راست تو را می خواهم
همه تشبیه رخ یار به گل می کردند
گل هم پیش تو رسواست تو را می خواهم
از جفای تو دلم سنگین و بی مهر نشد
دل جمشید چو دریاست تو را می خواهم
زیبا و دلنشین بود