💔:
《《 پاییز 》》
باز پاییز است و بازم ترس باغ
وحشت افتادن ، برگ درخت
باز آمد فصل سرد دلهره
فصل تلخ عاشقان شورِبخت...
فصل کوچ و فصل عریانی باغ
باغ دلتنگ است برای باغبان
گشته ام دلتنگ ، چو یعقوب نبی
مضطرب تا کی رسد ، یک کاروان...
باز پاییز است و فصل خاطرات
خاطرات، عشقهای بی وصال
باز هم مرغ دلم، در باغ عور
می پرد بر خاطرات بی حصال...
عاشقی از درد عشق، شاعر شده
شعرهایش بی ردیف و قافیه
می چکد اشک قلم بر دفترش
رازها دارد ، ولی در خافیه...
رازها در گنجه ی اسرار دل
مانده اندبا گرد و خاک انتظار
عاشق بیچاره با این رازها
سینه اش صدچاک بودوبیقرار...
شعرهایم زرد چون برگ خزان
عشق در من زنده اما سرد شد
ابرهای تیره از راه میرسند
خش خش هر برگ ، برایم درد شد...
با بهار آمد ولی پاییز رفت
آنکه چشمانش مرا بیخواب کرد
بخت شد بیدار و لاکن زود خفت
این سیه بختی ، مرا بی تاب کرد...
زرد و سردم همچو باغی در خزان
گونه های خیس، میسوزد ز تب
آه یارب این سیاووش تا به کی
از غم لیلا بسوزد ، روز و شب؟
SIAسیاوشVSH✍🏼
🍂🍁🍂🍂
1396/6/22