صدای پای تو می آید
از جاده ای که
بوی نامحسوس بنفشه می دهد !
و عطر شکوفۀ سیب...
تمام مردم شهر
در تکاپوی گذران یک فصل
و در همهمۀ بی وقفۀ عبور عابران
خود را هلاک کرده اند ...
نگاه می کنم به َرد پای دخترکی که
کفشهایش بند نداشت
و چشمان معصومش
هنوز ماشینها را می پایید!
مردی شتابان رد می شود
چند ماهی قرمز ،میان یک ُتنگ بلور
و سبزه ای تازه جوانه زده
دستهایش را سخت گرفتار کرده.
خاطرات کودکی سر می زندبه افکارم
و امتداد پیدا می کند
تا کنار یک ر ومیزی ترمۀ قدیمی
یاد گار مادر بزرگ...
وقتی هر سال
قرار بود سفرۀ هفت سین شود
بوی سیب و سنجد می گرفت
و عطر سنبل...
کنار پله های سنگی خانه
کفشهای ورنی سفید
وسوسه ام می کرد برای رفتن
به خانۀ آنها که دوستم داشتند...
بوسه هایشان تدارک گونه هایم می شد
و من با اَ خمی کودکانه
جای لبهایشان را
از صورتم
پاک می کردم ...
دلتنگ گذشته ها شده ام
و شادی گم شده در غبار زمان.
کاش می شد برای دقایقی
بر می گشتم به همان خانه
که هنوز هم در خوابهایم
خاطراتش ،
تکرار می شود...
نام شعر : صــــ ــدای پـــ ـــای بهـــ ار ...
« تازه ترین سروده ام در تاریخ بیست اسفند ماه نود «