بیا ساقی امشب مرا مست کن
رها از غمِ بوده و هست کن
بیا ساقی امشب دلم تازه کن
به پیمانه ام می به اندازه کن
نگر در منِ خسته ی جان پریش
بنوشانم از باده ی چشمِ خویش
خراباتِ چشمت به رویم نبند
خمارم، به بیتابیِ من نخند
عطشناکِ چشمانِ مستِ توام
نوازش چشیده ز دستِ توام
بیا ساقی از ظلمتم وارهان
به گلبانگِ می،باز بگشا دهان
چراغِ خرابات خامُش مکن
رفیقِ کهن را فرامُش مکن
چو امّید،من پشتِ در مانده ام
مپندار مهمانِ ناخوانده ام
نمی خواهم از باده ی خسروی
به گوشم نخوان نغمه ی پهلوی
نگو با من از روزگار کهن
نیفزای اینگونه بر من مِحَن
شُکوهِ فریدون به یادم نیار
نگو قصّه ی تلخِ اسفندیار
نخور بر جفای برادر دریغ
که بر گردنِ ایرج افکنده تیغ
نگو از منوچهرِ فرخنده پی
ز نابخردی هایِ کاووسِ کی
حکایت نگو از گُجسته شغاد
از آن نابرادر نکن هیچ یاد
نگو پهلوانی چه سان شد به باد
تهمتن به چاهِ نَـبـَهرِه فتاد
نخواهم بدانم که دارا چه کرد
دَمِ جان سپردن به روز نبرد
بیا ساقی امشب فقط می بریز
که از جانمان غم شود در گریز
غمِ کهنه ی غارتِ تیسفون
که یادش کند جاری از دیده خون
نگو شرحِ بازارِ یثرب به من
بر این قصّه یِ تلخ،نگشا دهن
نگو دخترانم به بازارِ شام
کنیزِ عُبیداند و زید و هشام
نگو روزگارم چه سان شد سیاه
به ظلمت،فرو کرد رخساره، ماه
نگو آن بخیلانِ محتاجِ نان
رسیدند ناگه به گنجِ روان
نگو آن فرو مایگانِ لئیم
بگشتند از غارتِ ری؛کریم
بیا ساقی این قصّه ها واگذار
نکن بیش از این جانِ من بیقرار
نگو قصّه یِ زخمِ بابک ز دوست
نگو ؛"هر چه از دوست آید نکوست"
به یادم نیاور که آن یل چه گفت
چو طعنِ خلیفه به تلخی شنفت
چو بر پیکرش تیغ آمد فرود
فرستاد بر نام ایران درود
نه پیشانی اش دید خطّی ز دَرد
نه سیمایِ او لحظه ای گشت زرد
ز خون چهره ی خویش گلگون نمود
به ننگ خلیفه ازین ره فزود
نگو ساقی از حالِ امروز من
که تیره تر از شب بُـوَد روزِ من
ببین من چه بد با خودم کرده ام
به روزِ خودم ،من چه آورده ام
سپردم عنان را به دستِ خسان
طلب عافیت کردم از ناکسان
همه پندِ تاریخ بُردم ز یاد
نه بر کَس،که بر خویش کردم عناد
چه کالیو بودم،در آن گرگ و میش
نهادم به دست عدو،دستِ خویش
فرو رفتم آنگه ز چاله به چاه
چه سودی کند این میان اشک و آه؟
به پا خیزم اینک شوم چاره جو
نگو آبِ رفته نیاید به جو
بیابم به هر خطّه ای،کاوه ای
بجویم زِ رودابه،نوباوه ای
بگیرم سراغ خجسته یلی
که از عشق دارد به جان مشعلی
نشان دارد از پوریای ولی
سپارَد رَهِ کوچکِ جنگلی
چو عیسا کشندم اگر بر صلیب
نیابی دلم را تهی از شکیب
نخواهم ز نامردمان مرهمی
خوشا دست مهر آورِ مریمی
ز گُردآفریدان، گزینم هزار
به صبحِ رهائی شوم رهسپار
چراغِ خرد بر فروزم به راه
برون آرم از چاهِ شب،قرصِ ماه
بیا ساقی،ای همدمِ مهربان
بجز قصّه یِ عشق،شعری نخوان
نه عشقی که تاریک مثل شب است
برون از مقاماتِ تاب و تب است
نه عشقی که با ترس آلوده است
گرفتارِ اوهامِ بیهوده است
نه عشق زلیخا که یک سویه بود
سرانجام در کامِ حسرت غنود
بخوان قصّه یِ عشق تهمینه را
همان پاکِ روشن چو آئینه را
که بی واهمه دل به رستم سپرد
جز آغوش او،ره به جائی نبرد
بیا ساقی اینک به آغازِ راه
به چشمِ خمارت مرا ده پناه
بیا ساقی امشب که دیوانه ام
بغیر از تو، با هرکه بیگانه ام
رهایم مکن،شو مرا دست گیر
به خویشم مَنِه زیرِ این سقفِ پیر
ز باده گسارت، دمی وا نمان
مرا از خرابات چشمت مران
مخور بیش از این غصّه ی دیر و زود
نیاور سخن از فراز و فرود
چه نیک و چه بد،این جهان بگذرد
خوشا او که زآن گویِ نیکی بَرد
به از عشق، ساقی چه دیدی؟بگو
جز از عشق، باقی چه دیدی؟بگو!
به گیتی بمانم به پیمانِ عشق
نسازم رها دل ز ایمانِ عشق
چو امّید،من پشتِ در مانده ام
مـپـنـدار مـهـمـانِ ناخـوانده ام
مریم تلمیح به سه تابلوی میرزاده عشقی
مثنوی زیبا و دلنشین