دلت را صاف کن امشب ، بهار آید ، بهار امشب
بیا بیرون ز تنهایی و بشکن این حصار امشب
دلت را خالی از غم کن که شادی جای آن آید
به کنج دل نما برپا مکانی بهر یار امشب
ز تاریکی بیا بالا ، به سوی روشنایی ها
از این زندان ظلمانی بیا و کن فرار امشب
ز نور عشق سرشاری ، بیا پیدا نما آنرا
که این گمگشته را یابی شوی تو رستگار امشب
از این افسانه ها بگذر که خود افسانه ای سازی
بیا معشوق خود بشناس و خود کن آشکار امشب
تو بشکن جام خود را باده ای از نو دهد این عشق
که صد ها جام زرین را کند او تار و مار امشب
بیا بشناس آن یاری که دانا مست او گشته
از این ساقی و این ساغر می و باده گذار امشب
ز دوریش بساز هفت آسمان را آتشی برپا
برای دیدنش هرچیز داری کن نثار امشب
همه چیز جهان مال تو گر یاری او داری
بده بهر رخ یارت همه دار و ندار امشب
بدون اشک می گریی اگر در هجر او سوزی
بسوز و شعله ور شو از برای آن نگار امشب
اگر با عشق در آتش قدم بنهادی ای عاشق
جهنم را کند بر تو گلستان برقرار امشب
تو با اخلاص سوز و عشق را همراه خود بنما
به پایان آید این دوری و هجر و انتظار امشب
بیا یک لحظه با دلدار به کنجی خلوتی بنما
که گوید از هزاران درد و رنج بی شمار امشب
«محبّ» خواهد که سازد کلبه ای در کنج تنهایی
که با یارش شود تنها ز رسم روزگار امشب