يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر محمدعلی اکبری شعرباف ( محبّ )
آخرین اشعار ناب محمدعلی اکبری شعرباف ( محبّ )
|
شب در کویر،یکه و تنها و نور ماه
اندر خیال باطل تنهایی خودم
صد ها ستاره شاهد تنهایی من اند
خاموشم و اسیر این سکوت بیخودم
هوهوی باد و این دقیقه های بی زمان
با کوچ ذره های شن آواز میکنند
انگار با نوای نی خار های دشت
آواز این سکوت من،آغاز میکنند
گاهی سرم به زانو و در قعر خویش غرق
گاهی به ماه خیره و در فکر آسمان
گاهی به ذره های شن که باد میبرد
گاهی به دور دست،گاهی ستارگان
اینجا در انزوای پر از هیچ ها اسیر
دور از سر و صدا و هیاهو و ازدحام
اینجا سکوت پاسخ فریاد میدهد
اینجا کسی نمیدهد جواب یک سلام
بی فکر حرف های چرندی که میزنند
یک مشت سنگدل درون برج های شهر
آزاد از خیال تشنگی لاله ها
بی فکر خنده ها چقدر و غصه ها چقدر
تنها فقط به عمر خودم فکر میکنم
دنبال چیز گمشده ای در وجود خویش
چیزی در این شلوغی این روز ها کم است
چیزی به غیر بودن و غیر از نبود خویش
دائم درین کویر پی اش میدوم ولی
انگار هر قدم ازآن به دور میشوم
با این خیال که میرسم ولی نمیرسم
با کوهی آرزو،زنده در گور میشوم
آخر میان اینهمه ظلمت دراین کویر
تا کی به جست و جوی نور عشق میروم
عشقی که زیر ماسه های دشت گمشده است
جا مانده است و دورتر شود به هر قدم
هر کس سرش به کار خودش بند میشود
غافل ز بیکسی و ز هجر و فراق عشق
با یک دلی پر از غم ما گریه میکند
دردا ولی کسی نمیرود سراغ عشق
در انتظار یک دل عاشق نشسته است
تا که ز روی خویش بشوید غبار پیر
او در پی منست و منم در پی اش،چرا
پیدا نمی کنیم هم را درین کویر
ازبس درون هیچ خودم غرق بوده ام
گم کرده ام کسی که غزل هام مال اوست
روزی فرشته بودم و امروز آتشم
سجده نکرده ام مگر فقط برای دوست
دل ها بدون عشق چه تاریک میشوند
بی عشق تیره میشود عجیب دل،عجیب
آخر چگونه شیشه دل در کنار سنگ
در شهر غربتی چگونه سر کند غریب؟
در شهر خنده پاسخ دلهای عاشق است
دیوانه نام عاشق و دیوانه عاقل است
انجا دروغ و ظلم و ستم داد میزند
انجا نماز عاشق بیچاره باطل است
اما درین کویر منم با سکوت خویش
اینجا خبر ز جنگ و جنگ و جنگ و جنگ نیست
اینجا تبر جواب بلندای سرو نیست
اینجا سزای نغمه بلبل تفنگ نیست
اینجا همیشه همدم من سایه منست
تنها انیس درد دلم ذره های خاک
کس نیست تا که ظلم کند در حق کسی
کس خنجری نمیزند به هیچ قلب پاک
ای کاش هر کسی برود در کویر خویش
یک لحظه فارغ از سرو صدای این جهان
چندی درون آینه ای،خویش بنگرید
پیدا کنید خویش را درون این نهان
پیدا کنید گوهر گمگشته وجود
آن گوهری که دوست به دنیا نمیدهد
آخر بدون عشق چرا زندگی کنیم
آدم بدون عشق که معنا نمیدهد
دیگر بس است جان من،این قصه ها بس است
آماده شو برای سفر در درون خویش
رازی نگفته پشت دلت هست،زودتر
مجنون شو و بساز تو با این جنون خویش
باید دوباره باز ببندم دهان خود
خورشید و شب آماده پیکار میشوند
با هر سپیده باز تمامی غصه هام
در پیش چشم ها،همه تکرار میشوند...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.