گدای عاطفه
برادرم !!
اگر روزی مسیرت
به دریچه ی دل افتاد
نگاهی معنادار
به خفتگان حاشیه ی فرهنگِ
تخدیرشدگان بینداز
ببین چقدر کف دستان التماس آنها
به شیروانی شلاق و تگرگ نزدیک است .
ببین چقدر در زباله دان نهارخوران تاریخ
قصه ی گرسنگان
تکراری و اسفبار است .
ببین چقدر در چهارراه استامبول
کودکانِ کارِ قوت لایموت فراوانند .
اینک از منظومه ی مثنوی
آبگینه ای ساخته ام تا آئینه ی چلچراغها را
از دورترین نقطه ی واژه رصد کنم .
دیدگانمان به کابوس رگبار عادت کرده اند .
من کماکان
در سرسرای آتشکده ی چک چک
به گدایی عاطفه مشغولم
دلم برای مهربانی و دَرک
لَک زده است .
دیدگانم از شدت رطوبت کم سو شده اند .
دستانم به خوابهای عمیقِ خلسه فرو رفته اند
و هرزگاهی
برای کوک ساعتهای متمادی و روزمره گی
زنده می شوند و می میرند .
نمی دانم چرا
نمی دانم چرا
چرخهای ماشین جامعه ی
محروم و مظلوم مدنیّت
چهارگوش است .
زمستانِ سردی ست
پرهای پرستوها سرما زده اند .
آیا کوچ پرستوها
به عملکرد ما بستگی دارد ؟؟
آیا بستگی دارد ؟؟
آیا بستگی دارد ؟؟
باقر رمزی باصر
از دورترین نقطه ی واژه رصد کنم ...........درودتان شاعر ارجمند