جمعه ۲ آذر
توی یک روز حوالی عـــشـــقـــ.. شعری از نفس صبح
از دفتر برگی از احساس نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ ۱۹:۴۶ شماره ثبت ۵۵۳۸۸
بازدید : ۶۵۵ | نظرات : ۱۸
|
|
توی یک روز حوالی عشق
می زدی سرد قدم
می کشیدی قدم هایت روی برگ های پاییزی زرد
می گذشتم زآنجا ...
شنیدم گام هایت
نفسم تنگ گرفت
دل من خشکش زد
زیرآن برگ درخت
زیر آن چکمه ی بی عشق و خشن...
روزهایی پس آن شب ها گذشت
چشم من هم هرروز
می کشید رنجی سخت
شده بود طفل نگران فردا
شده بود فرد بدون مأوا
شده بود امیدش
گذرت از آن جا
بسته بود چشم امیدش به دلت
گره ای کور بزد
بینداختش ته چاه
تا مبادا
که کسی باز کند
ریسمان مهرش را ...
دل من آن روز ها
بوی ماندن می داد
بوی سیب لب جوی
بوی مهتاب دم صبح
به گذشت آن روز ها
به خوبی و شادی
تا که آمد روزی
بشکستم چون شمع
من فقط می خواستم
بشنوم گام هایش
گوش کنم نوایش
ببینم چشم هایش
بگرفتند از من
همه آن رویا را
همه آن ساده های زیبا را ...
"توی یک روز حوالی عـــشـــقـــ"
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.