یک مرد تنها ماند در گودال
یخ کرد در آغوش تنهایی
بانو بگو این واقعا زیباست؟
چیزی ندیدی غیر زیبایی؟!
دانی که چندین قرن در تاریخ
یک غنچه ی شش روزه در خون است؟
دانی که چندین قرن یک تاریخ
از تیغ و تیر و نیزه داغون است؟...
دانی که چندین قرن یک دنیا
از شعله ی یک داغ لبریزند؟
دیوانه تر می گردد این شعله
هر قدر رویش اشک میریزند...
تا نور شمعی را بیفروزد
پروانه ایی دیوانه بی پر شد
تا رنگ گیرد سرخی یک عشق
با دست خود یک لاله بی سر شد
با دست خود یک لا...خدای من...
این درد دارد، هیچ میدانی؟
اینقدر راحت تکیه را دادی
در مدح لاله شعر می خوانی...
حالا مگر آن عشق رنگین شد؟!
من قلب سرخی را نمی بینم...
حس میکنم اصلا نمیفهمم
عمری چه را در حال تمرینم...
امشب وجودم غرق آزار است
چون قطره ی دلتنگ دریایی
پر پر شدن توی مسیر عشق
چیزی ندارد غیر زیبایی
از زندگی با من مگو دیگر...
در حسرت یک مرگ اینسانم
دیوانه ام شاید... قبول اما...
دیوانگی را نیز می دانم...