شبی مرا از آشیانه ی شمعین آوندهایی رها
این طلوع غمگین طلایی تب
به نغمه های پرز غروبانه ی آغوشت ،
پناه بده
مرا به شوکران گس آبیرنگی نُت
و بِه آمرزش،
پناه بِده !
در ارتعاش کهنه ی آفتابشاران مغموم ارژن
ای ممنوعه ترین به استعانت نبض !
و دگردیسی خنیاگران نیلی موج
از وقار خاموش صحراهای ِ در خزان
.
.
.
ای بامدادان خسته ی هزار قرن خفته ی گنگ
که سرود رومی فوج نرگسها در باله های پروازی
،،،پناه بده
من از تجسد غریزه ی بوسه
در تاختهای آهوان وحشی کال آمده اَم
و تکرار بنفشه -خیزان رسخ
بر کالبد بهار ارساها
زیر باران دشتهای ابریشم انگشتانت !
ای ژرفین غوطه های سُربی سنگینِ بیگناه ،
پناه بِده!
مرا
و تمام خلع آمرزش عشقرا
به تبطر صبح،
که من از بکارت واپسین لاله های احمر کهکشانها
می آیم
از قلب گنبدهای کوکبی دور،
به شراره ی دژهای سردسیری اندامت
و تمام اقلیمهای گرم ستونی بلَنـــــد
.
.
.
و تنفسی عمیق در لوقا،
و مکثی غریب و بیپایان
.
.
.
مرا از پوستین مغنیان شهید
به تارهای سکوت نسک خدا،پناه بده
که من
از نسلهای مریمانه ی محض،
جاریم
به درخش سوری سرده های جیر و حریر دستانت ،
.
.
.
به تجسد شارحی اریب
.
.
.
ای مستور زخمی قبایل لیلا !!در ماه!
در یراقهایِ دنباله دار لـَخت یلداییم
در شروع غزلخانه های راز،،
مرا به درای آرامش آیینه ها پناه بده!
که من از دیوان کاهرنگی عشق،
به آیین شرابه های شعر الجبال شور ،می ریزم
که من از شور بِه ..
تراوش گداخته ی اشک
.
.
.
و از طنین آرون رقصنده های رقیق برف و سیماب
به کوهساران معلق شانه هایت، آمده اَم
ای در منِ من!
و انزوای سپیدارهای شاعرانگیم به جنون
ای گریه ی کودکانه ی شطح
و ابتذال شریعه ی آتش به ریِشناکیِ خون
،
در دستهای من
این پامچالهای صبح
آهنگهای شکسته تا همیشه رو به آغازند
مرا به سرزمین عطرهایت
پناه بده!