به مامانم گفتم:مامان...یه شال گردن میخوام,برام می بافی؟
مثل همیشه ,خواستم رو,رد نکرد.
بعد از خریدکاموا,درباره مدلش باهام صحبت میکرد:
این مدل؟یااون مدل؟
اصن میخوای دورنگ باشه؟
مدل هایی که برام مثال میزد,مدل های آسونی نبود..
ولی خب میگفت هر مدلی که دوست داری بگو تا برات ببافم
اگرم بلدنباشم,میپرسم برات...
گفتم یه مدل ساده,چون در عین سادگی زیباست..
وقتی شال به نصف رسید,اقوام بعد از دیدن شال,میگفتن:
چرا اینقدر ساده؟
و مامان با اشاره ای به من,میگفت خودش گفته.
اون یکی از اقواممون ,وارد بحث شد وگفت:
مردم میگن این همه بافته,ولی ساده؟!
یه مدلی میدادی...یه طرحی...حداقل دورنگش میکردی...
همین ساده فقط شبنم؟!
ومن لبخندزنان,به دستای مامانم که داشت شال گردنم رو میبافت,نگاه کردم و دوباره جملم رو تکرار کردم...
ولی بعدش از خودم پرسیدم:
چرا هیچکس ,عشق مامانم رو درلابه لای بافت های شال گردن ,نمیدید؟
درسته که بی جواب موند...
اما...هنوز که هنوزه...
این شال رو ساده نمی بینم...
مگه میشه با عشق بافته بشه و ساده باشه؟
شبنم11/10/1395
متن زیبایی بود
موفق باشید