به نام خدا
عاشقی دل خسته ام
بر کنارت بودم در آسمان ؛ عاشقت گشتم در همان یک نگاه اوّلمان
چشم هایت بر چشم هایم یک دم گذشت
در آن دم ندیدی ام لیک دیدمت ؛ با آن نور افشانی ات
تا خواستم نزدیکت شوم
مادرم بر ستیز افتاد با هم نوعش
در ستیزش جنگید امّا از شکستش گریست
قطره ای بودم در درونش ، با اشکهایش آویختم ، بر زمین افتادم
در راه افتادن باد سردی وزید
وز وزیدنش یخ زدم ، چون برف گشتم
فکرش را بکن !!
عاشقی از هجران معشوقه اش یخ زند ؛ آب باشد و برف شود
از زمین بر شعله هایت چشم دوختم
تابیدی بر من بی آن که دانی من کیستم
عاشقی دل خسته ام ؛ گریان از فراقت بنشسته ام
گرمای وجودت را بخشودی و من باز آب گشتم ، ز زندان یخ آزاد گشتم
امّا انگار قسمتم دوری نبود ، آه و ناله و افغان نبود
سر نوشتم چیز دیگریست ، بر اقبالم نامِ دلبریست
دلبری چون تو رعنا ، چون تو خورشید ، چون تو زیبا
سر نوشتم کارش را کرد بر زمینم نگذاشتش
آب بودم ، یخ شدم ؛ یخ بودم ، آب شدم
نورت ، گرمای شعله هایت
نه زبانم قاصر آید از گفتن نام مهرت
هر چه خواهی نامش را گذار
من فقط دانم که بعد مهربا نی ات
بخار گشتم ، بر آسمان پرواز کردم
ز شوق وصلمان شاد بودم
در برت آمدم ، دیگر آن کودک نبودم
در درون مادر خویش نبودم
خود ابر بودم ، بزرگ و بالغ بودم
از سفر بازگشته و چند دستی پیرهن دریده بودم
زان سفر آموختم سر گذشت هم نوعان را
خلقت و چرخه ی آب و ابر را
حکایت عشق و معشوق را
امّا هنوز تو مرا نشناخته بودی
خبری ز سر گذشتم نداشته بودی
تو غافل ز من و من عاقل ز تو
سالها بر قفایم پنهان گشتی ، روز ها در کنارم تابان گشتی
دلداده ات بودم و تو دلدار نبودی
بار ها خواستم فریاد زنم وداد خویش را
لیکن این اقبال من بود نه تو
روزگار من بود نه تو
بخشی از چرخه ی من بود نه تو
زان سبب لال گشتم ، زبانم را بستم
دلم را با کنارت بودن آرام کردم
تا تو عاشق نشوی ، دلدارِ منِ دلداده نشوی
از سر نوشتم دانستم پایانِ عشق سوختن است ، ساختن است
با دردم ساختم تا نسوزی و نسازی
هر چند سوختنِ تو با سوختنِ من فرقش بسیار است
تو در داغ عشق سوزی ولیک ، نه با آن آتش که خود ز آنی
بلکه با فرو کش کردنِ شعله هایت ، با به ظلمت کشاندن جهانی
آری باز چرخه ام چرخید ، در ستیزم انداخت
من گریستم و باریدم بر زمین
امّا قبل از آن یاد دادم بر فرزندانِ خویش
یاد دادم که عاشق نشوند ، گر شدند عاشق معشوقه ای چون تو غافل نشوند
لیک به قول مهدیار
عاشقی را کی توان ز عشق رستن
یا که دردِ هجرانِ عشقش کاستن