قصه ای بودازدل عاشق دلان
قصه ی عشق عاشقان وبیدلان
قصه ی معشوق بود ومستی اش
قصه ی عاشق غم دلخستی اش
وندران شهری که بودی در زمان
شهرعشاق وبلاد همدلان
کاروبارمردمانش عشق بود
درکسادآنچه بدی آن فسق بود
قصه هایی کزحقیقت مایه داشت
نی گل ونی شمع ونی پروانه داشت
قصه می بردنددراقصا نقاط
تاکه آیندازفقارت فائقات
تابدینگونه قصایص زربرند
کیسه ی زرکدیه ها فاخربرند
لیک پایان تمام قصه ها
رنج بود ودرد بود وغصه ها
اینهمه دانندعشق وعاشقی
وصلتی را کس نبدازعاشقی
عشق پایانش نیامددلخوشی
قصه ی شادی سروروسرخوشی
بوده ازروزازل هجروفراق
قصه ی دلهای خون دلهای داغ
آنچه باوصلت بودآن عشق نیست
آنچنان عشق آن بدان آن عشق نیست
قصه ازآمیزش وحال وهوی است
گرچه آنهم بارسومش نی خطاست
الغرض آن قصه ها محزون بدی
ازغم ورنج ودل پرخون بدی
حاصل آنکه دسترنج قصه شان
کم نمیکردآنچنان ازفقرشان
قصه های خودبه هرشهرودیار
چونکه میبردند میگشتندخوار
مردمان غصه ناک روزگار
تاکه میدیدندایشان الفرار
یاکه بافحاشی وچوب انار
قصه گویان را برآوردی دمار
کم کم ازترس کتک باسنگ وچوب
ترکشان شدقصه ها بدیازخوب
رونق آن قصه هاازدست رفت
عشقها وعاشقی سرمست رفت
عشقهای رنگ رنگ آمدمیان
عشقهابارنگ شد ننگ عیان
درود
زیبا وحکیمانه
احسنت