عاشقم...
آن دیوانه که جانش دهد اند به جهانش
مجنون نهانش شود اندر به زمانش
دلداری او بر دل دلداده ی دلدار
مستانه لیلی شود اندر به کمانش
می را که دهد بر سر دیوان طروات
ساقی می باقی میخانه بمانش
در دفتر عشقش بنویسد ز محبت
مهری که به سویش دهد اندر به زبانش
در دشت گلستان به شقایق رسد آخر
در عمر دقایق شود او سایه جانش
ازمهر کرامت و مه شوق عنایت
او نور و فروغش دهد اندر به عیانش
در برف و سکوت شبنم ونم نم باران
در خامه دهد جوهر باران به کهانش
از طالع برگ و گل و اشجار طهارت
در مایه دهد گوهر برگی به امانش
در بین رز و لاله و نرگس و گلایل
نرگس شودش گل به گلابی ز توانش
در عهد خود و در همه ی شهد وجودش
از قلب و دلشش راه صراطی برسانش
در کوه غم و در شه دریای ترنم
صبری کشد از فخر ثمر های نمانش
در شعر و ترانه های زیبای پرآواز
بر نغمه ی عشق و عاشقی رسد زفانش
در شاهی مستی و در گدایی هستی
عشقش به صداقت رسد اندر به بیانش
در دشت و چمن های بهاری سپیدار
بر خوان دلش او بنشیند ز نهانش
در سردی و در فطرت پاییز پر از برگ
آهنگ پر آژنگ رفاقت رسد آنش
از نغمه ی سیمرغ و کبوتر و هزاران
سیمرغ پرآوازه شود ساز مهانش
باخنده ی خویش به خدای خنده هایش
لبخند خوشی بر غم خوابش بنوازش
در سایه ی عشقی که صفا باد صبا است
بر صبر و وفایش رسد اندر به اذانش
در سجده ی عاکف که شود واقف مهرش
حوری به شهودی رسد اندر به نمازش
شوقی که زمجنون پر از عشق برآید
مهر دل لیلا رسد اندر به نهانش
هاتف که با واصف شود عاشق ز دقایق
عشقش به حقیقت رسد آخر به رمانش
.
.
.
.
محمد حسین اسحقی
(هاتف خلخالی)
.
زمستان سال 1395