آی مردم!
باز دلتنگ آمدم
عصر خاموش است وتابوتی به دوش
آسمانی درد روی جاده ها
ناله ای حتی نمی آید به گوش!
آی مردم! باز بیرنگ امدم
ننگ بیدردی امانم را برید
گله هائی در حریم خواب من روئیده اند!
گوش چوپانی بدینسو باز نیست
سوت وکور!
دشت در دستان گرگی میش رو!
...
مهربرلب
...
هیچ فریادی ؛ دلی همراه دشت باز نیست1
کاش بادی
نغمه ای!
نیز حتی برق طوفانی!
شبانی
گله ها رامی رماند از دشت سوئی!
آی مردم!
گوش دارید!
گوسپندان بوی گرگی می شناسند
گوسفندان بی علف ؛ بی آب تا کی ساکت وبی اعتراضند؟
آی مردم!
ای فروترها که نام آدمی را زشت کردید!
باشمایم!
هین مگر
چشم وگوش وعقلتان در حد حس گوسفندی نیز نیست؟
یا گلوتان باهمه پندار آیا بانگ فریادی نمی آرد برون؟
این تطاولهای بی جبران که برما میرود
ازهزاران گرگ صحرا بدترند!
نان وآب وزندگی از دست رفت
نفسها را
بی محابا می درند از هم چو گرگان
حرمت انسان شکست!
نسل در نسل این زمین تاراج شد
...
دردها انباشتند...
وه!دریغ از هیچ فریادی ...
دریغ
وه!دریغ از هیچ فریادی ...
دریغ
درودهاااااااا
بسیارزیبا وتاثیرگذاربود
احسنت