این آبها چقدر بوی خاک میدهند. و امروز بارانی باریدن نخواهد گرفت, که تا قطره قطره ها را به اصالت خویشتن , وا دارد و چه کسی میدانست! شرم حضور باد بود یا ولوله آتشِ آدمی! که اینک سالیانیست به دیار مسکوت بشر ,قاصدکی پا نمی نهد.
آه جاذبه ! این نیروی شگرف درون , این دروغ وسوسه انگیز خرد , به سادگی چیدن یک سیب سرخ و به تلخی حضور بیگناهانی در اسارت , در حصاری کروی شکل و هوای تهی از رجعت دیگر بار ,و چه ای کاش های مکرر که زمان چون تیغ بر رگ خود احساس می کرد و ناگزیر از طاعت کبریایی خویش , به بیراهه اش ادامه داد...
نه ! صبر کنید , این نه آن پایانیست, که در آن کتاب آمده بود ,وانگاه که پدرهامان نطفه اش را در پیکره ی نسل ها پاشید, که معراج انسانیت با دستانی به مثابه عبودیت اتفاق خواهد افتاد و اینک من, چون گذشتگانم , بی آن که خرد ناقصم را مؤاخذت قرار دهم , تسلیم خواهم شد.
نعره ای از اندیشه برمیخیزد که چگونه ای انسان , این گونه بر طبل بی عاری میکوبی ؟ مگر نه این که نقاب انسانیت را حجابی خردگون در بر گرفته است و تو اینک کورکورانه به حیات موروثیت تن در میدهی و بسان حیوانی چنگال در خاک فرو میکنی, و چگونه وجدانت را به باد تمسخر گرفتی آنگاه که سر تعظیم بر تو فرو آوردند و سپس سینه ات را شکافتند و سنگی سخت در آن نهادند آن زمان که تو را وارث گیتی خواندند و آواره ی مسیری بی بازگشت کردند !
پایم لغزید و بند بند وجودم به ابهام افتاد که راستی به جرم کدام نخستین گناه آرواره ی کاینات بر گُرده ام نشست که شاید دیوانه ای به مباهاتِ پادشاهیش طغیان کرده بود و لاجرم گِل و خاکی از آنش گشت , یا که ریشخند میوه ی نارسی که بذر جدایی در صخره جان آدمی کاشت , که شاید به دروغ , نقش دستی بر پیکر خود تراش داده بود.
و اینک آدمی در آغاز دوراهی پیکار و صلح به برکت دانه گندومی پناه میاورد و چشمانش را به روی پیکار میبندد بی آن که به فرزندانش بیاموزد و عدن را به هبوطِ هوش خود فراموش میکند تا آن که مرگ زمینی تََرَش کند و هنوز نفهمیده باشد که ...
این آبها چقدر بوی خاک میدهند.