در کوخ شعرم ،
نشسته ام تنها
چشم بر واژه های مظلومش می دوزم،
نا امید.
سر بزیر،
زانوی غم در بغل
سؤالی مانده دارم
با زبانی بی صدا اینک:
چرا دیگر کسی شعرم نمی گرید؟
................................
صدایی نیست بیرون،
نه آوازی ، نه فریادی
نه حتی پچ پچِ گُنگی.
کسی هم در گذر نیست،
و سرما هم برده است
امان از عابر خسته؛
دراین اوضاع زنم فریاد:
سلام همسایه!
سردم شده اینک؛
و می لرزم چو بید، بر خود،
و می سوزم ، آرام، آرام
کومه ی شعرم زند یخ
این چنین در خود:
چرا دیگر کسی با من نمی لرزد؟
.............................
آهان،
چه دیرفهمم،
که می فهمم کنون
با این همه تاوان
چرا دیگر کسی با من
از این سرما نمی رقصد؛
چرا دیگر کسی با من نمی خواند
سرود سرد زمستان [1]را :
" سلامت نمی خواهند پاسخ گفت
.......................................
سرها در گریبان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است"
اهواز ـ 25 مهر 1390
[1]اشاره به بندی از شعر " زمستان " اثر استاد مهدی اخوان ثالث (م.امید).