چند دقیقه بِه آخرین اُکتاو
هَر ماه راس ساعت 25
زنی بلَنــــــــد
با گیسوان خُرمایی ِ تیره
از ماده گرگ خاکستری درون آیینِه ،
بیرون میریزد
.
.
.
پابرهنه روی نُتهای گیج رایحه ی مُرکبات
میــدَود،
بارانی فیروزه ایَش را از گنجشکهای سورمه ای میتکاند
پیراهَن خونیشرا بغل میکند ،
چند جفت چشم خیسرا ،روی پوست آهو میخواباند..
و گردنبند صلیبش را به بلندترین شاخه ی جالباسی،
می آویزد
.
.
.
زَنی کِه با کفشهای شیشه ای بِه قالی زیرپایش فرومیرَود..
.
.
.
هر شب
چند دقیقه بِه آخرین اُکتاو
زَنی با موهای مِشکی
با سیاهی براق چشمانش
و دامن گوجه ایِ روشَن
دهانهای بُریده ی شاهرگهایشرا
بر پنجره های رنگی عمارتی قدیمی ، آوااازمیخواند ..
هر عصر
زَنی
اضلاع بُزرگ بودنشرا
بر دوش لبخندهای زرد شکسته میگذارد
و با اَمواج بکر تمام ِ غزلهایش
جهان مَسکوت بودن را آرااااام مینوازد
زَنی کِه در مشرق ماندرینهای سبز
میان جنگ باد و گندُمزار
.
.
.
با نیمتاج گلهای دریایی
تَمشکهای وحشی را هِی میکند ..
چند ثانیه به آخرین اُکتاو
هرصبح
بهاری مُسللم
تمام دوشیزگیشرا از چنگال هَرز عَلفهای گُرسنه میکَند..
.
.
.
هر صبح
زنی با کانون شکوهش
درعینک مردُمان کوتاه شهر، فرو میریزد..
و سبد ابرهای سُرخابی_ش
کِه میان راشهای گرم تقسیم میشود
.
.
.
هر روز
زَنی
ساعتشرا با گرانترین عطرهای روی میز تنظیم میکند..
زَنی کِه با دست بسته،
گرگها را بِه میهمانی شراب آورده اَست..
درآخرین اُکتاو هر آیینِه
ماده گرگ-ی با چِشمهای یشمی سیر
.
.
.
پوزه ی خون آلودش را بِه پالتویی خاکستری میمالد ..
سیگارشرا خاموش میکند..
فرزَندش را در آغوش میکِشد ،
اقیانوسهارا بر گونه اَش جا میگذارد
موهای طلاییِشرا شانه میزند
و خیره ،
به باغهای رُز سرخ خیابان رو به رو
در سُکوت زیتونی جنگلهای نرم انگشتان پدرش
بِه خواب می رود ..
.
هَر اُکتاو
درهَر آهنگ:
زَنی کِه ایستادِه ..
مَردی کِه شبیه هیچکَس نیست..
پ ن:::::
1-این سُروده مخاطب خاص دارَد.
2-پوزِش از عَدم اِمکان اِرسال نقد و نظر برین پیج چونان هَماره.
3- سپاسگزاری می کنم از ابراز توجه بیکران تان