از رود ِ من ، نمانده ، دیگر اثر ، ندیدی ؟
زخمی ز خار و خاشاک ، پا تا به سر، ندیدی ؟
این رود شد کویری ، بی آب و خشگ و تشنه
تـیـپـا خور ُ لَـگد مال ، شب تا سحر ، ندیدی ؟
ره می سپُـرد و می گشت ،سرمست در سپاهان
دُردانـه ، رود ِ ما شد ، بَـد ، در به در ، ندیدی
زاینده رود عمری ، با نـاز ، می خَرامـیـد
از کوه و دشت و صحرا ، بودَش گذر، ندیدی
رفـتـنـد از کنارش ، پـروانـه های رنـگیـن
از بـلـبـلان نباشد ، دیگر اثـر ، ندیدی ؟
آتش به جای آب است در بسترش ،شب ُ رور
سوزند شاخه ها را ، از خشگ و تَـر ، ندیدی
کو آن همه پرنده ، در جستجوی مـاهـی
مانده فقط از آنان ، یک دسته ، پَـر ، ندیدی
دیروز ، مردم شهر ، با اشگ ِ دیده کردند
زاینده رودِ شان را ،یک لحظه ، تَـر ، ندیدی
قلاب و تور و ماهی با زنده رود رفتند
شد پیرمرد ِ غمگین ، افسرده تر ، ندیدی
در گوش او شنیدم " خواجوی " پای در گل
پنهان گلایه می کرد ، با چشم ِ تر ، ندیدی
خواجوی پیر می گفت با زنده رود ِخسته
دیگر، نه آب ،مانده ، نه رهگذر ، ندیدی ؟
............................................................................................
پاییز 95- شاهنگیان