بر بند بند خاطراتم نام تو هست
هر جا زمین تشنه ای که آب خورده ست
هر جا که راه شیری دل باز بوده
چشم بنفشه صورت مهتاب خورده ست
آنجا حواشی کدامین آرزو بود
باران نوای دلنشینی ساز میکرد
بربرگ برگ هر علف می ریخت ناگاه
یک رشته الماس را ایجاز می کرد
نان کلاغ وشبدر ونعنا وپیچک
در هم تنیده خیس در حمام بودند
باز وعقاب وکرکس وخرگوش وروباه
کنجی خزیده ساکت وآرام بودند
در چاله های آب عکس آسمان بود
ابر سیاه با قطره ها تقدیس می شد
هر شاخه ی آویز را می شست باران
تنها درخت نارون قدیس میشد
دشت از سرود آب سرشار از ترانه
دیوانه می کوبید وباران پای می زد
نرمی بادی دلپذیر احساس میشد
ارکس سرای هوی گاهی های می زد
بعد از عبور خشکسالی های این دشت
تنهاحضور رحمتت همراز می شد
یک روزن کوچک به روی آرزویی
در کلبه ی قلبم دری دلباز می شد
آن روز بارانی سرشار از خدایی
هرگز فراموشم نشد تا زنده هستم
دست نیاز خود ز آدم ها بریدم
بند امید دل به دستان تو بستم