شبح از مرداب بیرون می آید
سایه هایش را می تکاند
نگاهی به ابرهای خاکستری می کند
و به ماه پشت ابرها نیش خند می زند
شبح ناله می کند
گرگ ها زوزه می کشند
کالسکه تلک تلک کنان می آید
اسب ها شیهه نمی کشند
اسب ها چشم بند دارند
سنگی از زیر چرخ کالسکه در می رود
ولی افتادن سنگ در مرداب هیچ صدایی ندارد
سایه ها سنگ را می پذیرند
ناله ها دور سنگ می گردند
شبح به مرداب باز میگردد
و سنگ را به قلبش اضافه می کند
شش هزار کیلومتر دورتر
مردی کراواتش را آنقدر سفت می کند که رگ های گردنش بیرونی می زنند
خودش را در آینه نگاه می کند
می خندد و بیهوش بر زمین می افتد
شش هزار کیلومتر دورتر از آن
زنی عادت ماهیانه اش را دریافت نمی کند
تست حاملگی نه مثبت نشان می دهد نه منفی
حتی دایره هم نشان نمی دهد
ضربدر آخرین حرف نسل بعدی
مثل لبخند شبحی در آینه آشکار می شود
سالها شروع به افتادن می کنند
برج ها فرو می ریزند
شادی عزرائیل آغاز می شود
می نشینم کنارش
می گوید: تو مال منی
می گویم: من چیزی نیستم، بیخودی خودت را خسته نکن
دستش از میانم عبور می کند
-: مرگ را برای احمق هایی نگه دار که باورت می کنند
یک شکلات به او می دهم و می فرستمش پی بازی
دیگر کسی نمی میرد و کسی به دنیا نمی آید
مثل آب در طبیعت می چرخم
تبخیر و تقطیر و هیچ کس، کسی نیست
استاد به تئوری هویت اجتماعی اشاره میکند:
"انسان هویتی تاریخی و اجتماعی دارد و جزئی از یک کل است و فقط به این صورت دارای معنی می شود"
خودش می فهمد و خفه می شود
مردک احمق بیشعور... البته پیدایش کردند، رفته بود جایی که تنها باشد و خودش را حلق آویز کرده بود
با این مزخرفات که نمی شود زندگی کرد
شبح از میان همهمه عبور می کند
اتفاقی نیوفتاده، ویولون می زنند
به گوشهایشان گوش می دهد
مست اتفاق اند و غافل از شنیدن
شبح زنده ترین است بین جمعی که به عنف، زندگی را می کنند
شبح خودش را شنا می کند
چیزی یادش نمی ماند
چیزی از او پوشیده نیست
همیشه هست
و نبودن معنایی ندارد
روح
باری از ثواب و گناه حمل نمی کند
و به هیچ کس تعلق ندارد