مثل اندوه شب و چاه که رستم فهمید
مثل بوئیدن یک سیب ، که آدم فهمید
مثل فهمیدن ماه و شب و آواز پلنگ
مثل فهم خفه ى آینه از لشگر سنگ
مثل آلودگى آب به گِل ، فهمیدم
از صداى سخن عشق به دل ، فهمیدم
حکم پرواز، نه ، حبس ابدم مى آید
من از این شهر ، از این شهر ، بدم می آید
من از این ساز که کوک است و پرش را بسته اند
من از این کلّه که پوک است و درش را بسته اند
من از آغوش تو و هر چه غزل بازى ها
از شب و تخت و تو و بوس وبغل بازى ها
یا شراب و شب و شعر و نفس تنگاتنگ
آخرین تانگوى تو در بغلم ، بى آهنگ
از تو ، از من ، و خدایى که در این نزدیکى است
از پل و هر چه صراطى که به این باریکى است
و .... به هر چه که تو ایمان به نبودش دارى
متنفّر شده ام ، سمبل خوش انگارى !!!!
گله ام از سر دل تنگى و شب بیدارى است
اولین حس خداوند به من ، بیزارى است
چشمم از کنده و از دود خدا ، کور شده
دلم از تندى بى حدّ تو ناسور شده
نفرت کهنه ى خالق به من اثبات شده است
چند سالى است که نسبت به تو محتاط شده است
گفتمت بى من یوسف ، سفر مصر نکن
طى این مرحله ، بى همرهى خضر نکن
ظلمات است ، بترس از خطر گمراهى
یاد من هم بکن اى عشق ، هر از چند گاهى
راه برگشت به دالان رحِم نیست که نیست
چه کسی گفت که پشت دل دریا شهرى است
باز در گریه و با درد دو خط زائیدم
بغض و سیگار به لب ، پنجره را بوسیدم
از ته کوچه ، نُت سوت و قدم مى آید
من از این شهر ، از این شهر بدم مى آید