یادم میاید فضا آمیخته از غم بود
در هر اتاقی چهار در پیدا
هر گوشه ای از اتاق تاریکو
در هر گوشه ای نفس با ترس میشد همراه
کنار دست ما مردی بود انگار بی تاب
که در هر شب به وقتی خاص
دو بار با تمام خستگی میزد فریاد
و دیگر سو آنسوتر از ما
انگار شبحه ای بود
فضا آمیخته از غم بودو گاهی درد
اما هر دو کذب محض
واقعیت سیه بودو تاریک
ما رو به هم میکردیم و تا وقتی که نامعلوم
خیره می ماندیم به در
اما سکوت هر بار فریاد می شدو فریاد
دستانی که به زنجیر آلوده بودو
پاهای که فرو برده بودند در قیر
ناگه حس پنهانی در ما شعله ای افروخت
حسی شبیه یک نسیم تازه
یادم نمیاید......
شاید بال بال زدن پر یک پروانه
و چنان شوقی در ما سایه افکند
که انگار خوشبختی در یکی از همین درها
با زندگی می کرد قمار
در ظلمت این اتاق پر از وحشت
از زنده ماندن خوشبخت بودیم و خوشبخت
و هر شب به وقتی خواص
از این حس خوشبختی
هر کسی به قدر نیاز
میزد فریاد
و فریادهای ما
انگار شبحه ای بود خودسر
پر تمنا
که میخندید به ما هربار
اما کنار دست ما مردی
که هر شب به وقتی خواص، بی تاب
خاموش یود، انگار
زنجیر گران در دست و
چشم های خیره به تاریکی
پس از کاووشی کوتاه
خسته و اندوهگین چیزی نیافتیم
رو به تاریکی کردیم و کمی از نبودش نگران
باز هم فریاد کشیدیم و فریاد
و از زنده ماندن شاد بودیم و شاد
و هر شب شبحه ای در بین ما می شد پیدا
و باز فریاد بودو فریاد
تا که روزی جز نعره خویش صدای نیامد سمت ما
تازه یافتیم هر شب با هر فریادی
صبح میشود و کسی از بین ما گم
اندوهگین بودیم و گناهکار
فریادها را خوردیم و از این زمان تا به حال
از اتاق مسلول و تاریک
فریادی نیامد که نیامد
انگار شبحه شب بی قرار بودو بی تاب
منتظر فریاد آخر بود
نفس ها هر شب در سینه ی ما محبوس
بی تاب بودیم و بی تاب
چشم باز کردیم
سکوت بودو سکوت
گوش ها را به در سایدیم
اما در هر لحظه ای خاص
از چهار دربی که گشوده میشد به سمت ما
صدای میامد آهسته آهسته سوی ما
از درب بزرگ و سبزی که رو به ما باز میشد
فریاد زنده باد امید
از درب پشت به ما
دربی سرخ فام
سکوتی مرگ آفرین بودو مرگ بار
زدیگر سو
صدایی با خنده های زنی میشد همراه
ولابه لای خنده های مخمرش
با صدای عشق نفس هایش میشد آغاز
اما آن درب که با عشق میشد همتراز
نفرت بودو سیه
و من تکیه داده بودم بر ستونی
همچنان غرق در تماشا
گاه گاهی از از درب امید
نور شوقی میامد پدید
و هر بار نگاه های نگران
میدودید سمت زنجیرهای گران
گه گاهی که از درب پشت
امید میامیخت در عشق
نور کوری سوی چشمان مرا با خویش برد
سمت زنجیرهای گران
بر زنجیر دستان ما با خطی شکسته آرام نوشته بودند
اندیشه، زندان زندگی است
و بر دست دیگر
هر کسی به قدر نیازش میزند فریاد
گنگ بود و گهربار
بیدرنگ خسته و اندوهگین
با تمام توان
میزدم در هر نفس فریاد
زندگی مرگ است مرگی گران
مرگی در همین سلول مسلول
که سر میکشد پیمانه پیمانه از شراب جان
گروهی غرق در همین کالبد بی جان
که از زنده ماندن سخت شادندو سخت مسرو
گروهی آکنده از عشقندوسرشار از نفرت
که با درد عشق میمیرند
پر از ذلتندو بی ذلت
زدیگر سوی زندگی
بر در غفلت و ناامیدی
گشوده اند درب بزرگ و سترگی از امیدواری
جهار درب زندگی
امید است و امیدواری
عشق است و دلداری
غفلت است و ناامیدی
نفرت است و خواری
بنگر به سوی کدامین در نگریسته ای؟