کجا هستی ؟ کجا هستی بهاران آمد و افسانه ها نو شد
نسیمی خوش وزیدن کرد
و من تنهای تنهایم بهار آمد
من از سردی گریزانم
من از گرمی هراسانم
... و از آوای تلخ این غروب تیره میترسم
ندای قلب من افسانه می گوید
کجا هستی؟ کجا هستی؟ تو ای تنها امید من
بهاران آمد و صحرا به گلهای خود بالد
... و من از دوری و هجر گل امید خود نالم
من از وحشی گریزانم
من از تلخی هراسانم
... و از خار و خس بیگانه می ترسم
صدایم کن صدایم کن ندای قلب من گوید
بیا . . . خوبم . . . ای نهال هستی
که در من جای تو خالی و جز تو جای دیگر نیست
و تو افسانه میگوئی ! ندای قلب من گوید
حقیقت دارد این فریاد و آن بیداد؟
تو میگوئی که . . . سخت تنها است و تو تنها امید او
حقیقت دارد این فریاد و آن بیداد؟
تو میگوئی که . . . سخت مجنون است و تو لیلای مجنونش
ندای قلب تو افسانه میگوید؟ ندای قلب من گوید
حقیقت دارد این گفتار؟
تو میگوئی که تنها گل امید من هستی؟
و قلب من بود جائی برای رشد و روئیدن
حقیقت دارد این فریاد و آن بیداد ؟ تو میگوئی؟
ندای قلب من گوید
کجا هستی ؟ کجا هستی؟
و من افسانه میگویم و تو افسانه میخوانی . . .