آمدم!
چرا صبح نمی شود؟
خدایا من کجای این قافیه قرار دارم
روحم گرد و غبار گرفته چرا باد نمی وزد
دلم برای لا لایی تو مادر تنگ است او می گوید فراموشش
کن
سر درد های مزمن ،باز آزارش می دهد
می گوید این شعر کذایی را رها کن
آه باز این سرفه ها عذابش می دهد او ناله را کم آورده است
در ،روی پاشنه نا خشنود ی می گرید ومن در کمین دیداری هستم
امروز را برای دیروز خندیدم شاید فردا باید گریه
کنم
امّا من گریستن را دوست ندارم
باید بروم شاید بتوانم چند گرم خنده را بخرم
برای پرتاب شدن همراه می خواهم ، تو با من می آیی ؟
سردم است گرمی دستت نیازم
برودت ، نابسامانی ، ترس از رسوایی
ابهام گیسوی پر پیچ و خم آینده
وای .... لعنت به این کلمات نا هنجار ،رهایم کنید
من کودکی ام را می خواهم
مادر .. مادر آغوشت را نیازم نوازشم می کنی
؟
آمدم ،این بار راست می گویم
اشک هایم را با گوشه چادرت پاک می کنی؟
عِطر آغوشت را می خواهم
این بار راست می گویم
آمدم که بمانم !
ژیلا ۲۰۰۹ /۱۱/۱۷