نگهبان زمستانم...
سراب گرم تابستان و آغوش بهارانت... برایم تلخ شیرین است...
ولی هرگز دو چشمم را به سویت باز ، نگشایم...
فریبی ، حیله ای ، مکری ، دروغی تو ...
چراغی بی فروغی تو ...
نه نفرینی ، نه لعنی از زبانم بر نمی خیزد...
و من تنهایی سرمای خود را دوست می دارم...
میان ما به جز خشتی که تو چیدی نبوده است و ...
ولی امروز دیوار چینی ات را خوبتر دیدم...
بلندی ش های های است و ... تو عرضش را مگو اصلا...
خیالم آشیانی تو برای مهر میسازی...
که گفتم: "های نچین دیگر ... ترک دارد... خدا ناکرده فردایی... زبانم لال... می ریزد... نچین دیگر... "
نگه کردی به من...
همچون به صیدی که دم مرگش تقاضای کـَرَم دارد...
ولی من باز هم ساده تر از دیروز ها بودم...
به خود تا آمدم دیدم که دورم تا خدا خشت است و تنهایی ...
و آنجا تازه فهمیدم... که این یک "گور استاده" است...
ولی من زنده ماندم تا بگویم ... کور خواندی... کور...
من از پاکی عشق خود صفای دیگری دارم...
و تو هر روز و هر روزه به دنبال خودت هستی...
و در آغوش مردانی که دل بستی تنهایی ...
اینک اینجا من دوباره فاش می گویم...
که نفرینت نکردم من...
فقط جایت میان ربنا هایم دگر خالیست...