نصیحتم بشنو دل به هیچ کس مسپار
دو روزِ عمر چرا می کنی به خود دشوار
به بوی ساده گلی از چه این چنین در بند
برای توست گلستان و بوستان، بسیار
چه لازم است فقط از یکی ثمر چیدن
که هست میوه ی شیرین، بسی در این بازار
شبیهِ چلچله باش و درختِ گل بشناس
نه مثلِ بلبلِ نادان اسیرِ یک گلنار
خدای را ز چه رو بر خود این ستمکاری
که خفته او خوش و تو در خیالِ او بیدار
غرورِ سروِ بلندت به باد خواهی داد
جنونِ بید گرفتی و خویش کردی خوار
عنانِ عقل ز کف داده ای خورَم سوگند
به شاهدانِ بدیع الجمالِ گل رخسار
بگفت و کرد نصیحت، تمامِ آن شب، دوست
ندارد از دلِ دلدادگان، خبر، هشیار
جواب خواست و سَر، بر گرفتم از زانو
به تندرست، چه گوید ز دردِ خود بیمار
سپرده ام دل و می ورزم عشق، مجنون وار
دو روزِ عمر چو بی عشق بگذرد هشدار
سمر بخواندی از آن که قمر ندیدی یار
هزار مرتبه از حرفِ باطل استغفار
نجویم از دو جهان، غیرِ وجهِ او زیرا
که اخترند همه پیشِ ماه بر معیار
و گر بدیل بجویم برای آن خورشید
به تیره چشمیِ خود از فلک شَوَم بیزار
پناه می برم از او به او اگر روزی
ز قید و بندِ کمندش گشایدم دلدار
مرا ز درد مترسان که می کِشم دلشاد
از آن که گنج نهان شد به پای این دیوار
نثارِ موج کنم صد خُمِ شراب از شوق
دمی که زورقِ عشق ام رسد به دریا بار
عجب مدار ز مجنون قصیده ی حکمت
چو عقل رفت، خِرَد گشت بر روان سالار
سروده زیبایی است