این داستانک برداشتی از خاطرات زیبای مادرم است
ناجی ناشناس
یکی از روزهای گرم مرداد سال 1333 تهران بود ، مادرم کبری زنبیلش را بدست گرفت و برای خرید از منزل بیرون رفت ، کوچه ی قدیمی ی ما دراز بود و برای خرید باید از چند کوچه پس کوچه گذر می کرد
در مسیر ، نظرش به ازدحامی جلب شد جلوی خانه ای هیاهو بود و صدای شیون بلند ...
کنجگاو شد و جلو رفت ، از یکی پرسید چی شده ؟
خانمی جواب داد ، پسر بچه ی همسایه در حوض خفه شده ، حیوونی پنج ساله بود ه ، .... ما منتظریم جنازه را بیارن بیرون ...!!!!!
" چون آن زمان لوله کشی ی آب نبود ، در اکثر حیاط های قدیمی حوض های بزرگ با عمق دو ، سه متر وجود داشت که از ذخیره ی آب آن برای شست و شوی و آبتنی استفاده می شد "
مادرم سریع جمعیت را کنار زد و داخل حیاط شد ، چادرش را دور کمرش گِرِه زد و زنبیل را انداخت و سریع رفت جلو و با ندای یا فاطمه زهرا ملحفه را از روی پسر بچه کناری زد و روی کودک خم شد نبض بچه را گرفت و با مکثی شروع به نفس مصنوعی دادن کرد ....
در حال نفس دادن بود که یکی گفت این زنیکه چه غلطی داره میکنه ، چرا با میت چنین میکنه ، .....
مادرم بدون توجه به اعتراض ها ، به کارش ادامه داد ... یک دفعه ، صدایی از ته سینه ی کودک شنیده شد ، چند سرفه ی پی در پی کرد و آب را از ریه بالا آورد و احیاء شد .......
همه مادرم را دوره کردند ، هر کسی یه چیزی می گفت ، مادر ِ کودک نمی دونست چکار باید بکند ، مادرم را سِفت چسبید و گفت تو فرشته ای ، از کجا آمدی ، و ......
همینطور که مادرم خودش را جمع و جور می کرد ، زنبیلش را برداشت و گفت من همسایه ی چند تا کوچه بالا تر هستم خدا پسر شما را شفا داده و من فقط وسیله بودم ......
بعد ها مادرم گغت ،خانه ی آن کودک اصلا در مسیر خریدش نبوده !!!!
محمود رضا رافعی
بهار 94
بسیار بسیار لذت بردم از این داستان جالب و تاثیر گذار خداوند سبحان همیشه به موقعه می رسد
ایام نوروز به کامتان باشد