من و دیونه کردی؟ پس رها کن
حساب هر دو تامون و جدا کن
دیگه فرصت نمانده این دوروزِ
برای این دو روز ِما دعا کن
حقیقت غیر از این بوده که دیدی
دلت تو با حقیقت آشنا کن
نشسته خاک پیری بر سر مون
نمی بینی؟ کمی شرم و حیا کن
کجا تا کی بگو آخه چطوری
بیا بچه نشو کمتر ادا کن
خدا حافظ ببین من دیگه رفتم
دیگه بس حماقت رو رها کن
------------------------
شب افروز 19/5/90
از سر کار می اومدم که کنار خیابون پیر زن و پیر مردی رو دیدم
منتظر ماشین بودن براشون نیگر داشتم و سوار شدن
طبق عادت فضولیم یه نگاهی تو آینه کردم پیر زن خیلی شاکی بودولی
پیر مرد ظاهری از من بی خیال تر داشت تو جیبش دنبال چیزی می گشت
بعدا معلوم شد که آدامس می خواسته
یه دقیقه هم از نشستنشون نگذشته بود که پیرزن شروع به غرزدن کرد
-----------------------------------------------------
دیونه شدم بس دیگه ولم کن من دیگه تحمل ندارم مثل تو نیستم
من و دیونه کردی؟ پس رها کن
حسابم هر دو تا مون وجدا کن
------------------------------------------------------------------
عمرومون گذشت همین دو روز بیا تورو به خدا برای این دو روز فکری بکن بیا دعا کن به خفت و خاری نیفتیم
دیگه فرصت نمونده این دوروزِ
برای این دو روز ِما دعا کن
------------------------------------------------------------
به خدا اینا حقیقت داره - نداری - مستاجری - خرج خونه انتظار بچه هاو نوه ها
و...........تواینا رو نمی بینی یا نمی تونی ببینی
حقیقت غیر از این بوده که دیدی
دلت توبا حقیقت آشنا کن
----------------------------------------------------------
ازمن خجالت نمی کشی از دیگرون خجالت نمی کشی از موی سفید مون خجالت بکش
نشسته خاک پیری بر سر مون
نمی بینی؟ کمی شرم و حیا کن
---------------------------------------------------
تکجا این بدبختیهای ما تموم می شه؟ من تا کی باید بسوزم و بسازم ؟آخه چطوری این زندگی درست می شه؟ تاکی می خوای بچه بازی در بیاری
کجا تا کی بگو آخه چه جوری؟
بیا بچه نشوکمتر ادا کن
--------------------------------------------------------
من که دیگه رفتم خودت می دونی ولی تورو به خداآدم شو حماقت نکن
خدا حافظ ببین من دیگه رفتیم
دیگه بس -حماقت رو رها کن
-----------------------------------------------------------------
بعدا از من خواست تا یه گوشه ای نگه دارم پیاده شد و در و محکم به هم کوبید و رفت من نگاهی به پیرمرد کردم و گفتم رفت نمیری دنبالش با بی خیالی جواب داد اون مثل کبوتر امام رضا می مونه موقع دون و آبش میاد خونه راه افتادیم توراه این شعر رو که پشت هر چراغ قرمز سروده بودم براش خوندم به دقت گوش می داد وقتی شعرم تموم شد دیگه رسیده بودیم پیر مرد موقع پیاده شدنش از بالای عینکش یه نگاهی به من کرد و گفت آدم باش از من عبرت بگیر من فلانیم اینا نون و آب نمی شه
هرچند که تو هم گرفتار شدی ولی خدا عاقبت تو به خیر کنه
پیر مرد رفت من که شوکه شده بودم با صدای آخه اینجا جای مسافر پیاده کردن به خودم اومدم بله جناب سروان بود که از من مدارک می خواست
من جریمه دادم و بازم می دم ولی نمی تونم مثل دیگرون باشم
شما چی؟
دوستتون دارم
شب افروز