سه شنبه ۴ دی
|
دفاتر شعر محسن ملک زاده(رهگذر)
آخرین اشعار ناب محسن ملک زاده(رهگذر)
|
تمام شهر را به آتش خواهم کشاند
بگذار مرا یاغی بنامند
از تو
هیچ خاطره ای برجای نخواهم گذارد
اما...
با هوایی که در آن؛
نفس می کشی
چه کنم؟
تمام واژه ها
در قاب الفبای زمان خشکیده اند
بی تو
هیچ شعری سروده نمی شود
چشم تمام اخگران را...
الفبای تمام واژگان را
به تسخیر در آورده ام
امشب
با تمام چشم ها
نگران به تو می نگرم
و با تمام زبان ها
واژه واژه می سرایمت
با من از تو
سخن از بودن تو با من هست؟
بامن ابر است و بارانش
با تو عشق است و طوفانش
کاش آرام
همچو باران
خاک ها را زیر و رو کنیم
با بوسه ای بر پل سرخ
با هم
قلب ها را جستجو کنیم
بر من بتاب!
بار دو خورشید دیگر بر دوش من
زمین تاب نمی آورد
حجم سنگین نگاهت را
بر دل هر قدمگاهی
باران گام های تو جا خوش کردند
سنگفرش محبت را
مردم کوچک شهر
فراموش کردند
در هر کران شهر
پشت چراغ سرخ
سبزی روح تو را
در صدای کودکان گلفروش میبینم
من
خریدار تمام گلفروشان شده ام
تا بپوشانم ؛
تن دلتنگی ام
عطر آهنگ نفس های تو را
تمام خنده هایت را قاب گرفته ام
در سینه ی من
جز قامت لبخندت
هر آنچه استوار بود
فرو ریخته است
امشب
بی هیچ کلامی
گنگ و لال
با نخستین کلام از تو
در دیدگانت فرو می پاشم...
من
به یک باغ بهار نارنج
و
به یک عمر گره خورده با شب
وعده ی فانوس خواهم داد
وعده ی چشمت را...
دیرگاهیست
به صدایت می شکوفم
همچو نرگسی بر گلدان
رستنگاه منست
از خاک من
تا
افلاک تو
و تمام آسمان را
سفره ی عقد نگاهت می کنم
امشب
در آسمان
دو ستاره می کارم
تورا تمام من کفاف نیست
با قلب همه آدم ها
دوستت می دارم
تا کی
تا کجا
سفر ،پنجره نیست
فرارست...از ما
به آغوشم پناه آور
آغوشم...؛
بی سیاست ترین پهنه ی جهانست برای تو
با آینه ی شکسته ای در دستم
قصه ای تلخ برای دل من می خوانی
تو که خوب می دانی
نیمه ی گمشده ی آینه ی بخت منی
قصه خوانی پس چیست؟
تو که خوب میدانی
غصه هایم کم نیست
با تو آرامتر از آبی آب
بی تو اما
دل من یخ زده در عشق اهورایی خویش
خواهد ماند...
من گمانم این بود
که تو لبریز تر از آبی این چرخ کبود
تا ابد برجایی
و سرود دل را
با لبم می خوانی
بر شب تاریک من بخت سیه
ستاره می افشانی
به امیدی که همه شب در شهر
عاشقان بنوازند
قصه ی عشق مرا
که تو شهزاده ی خوشناز
تو پروانه ی پرواز منی
و نداشتی باور
راز چشمانت بود
رمز این خوشبختی
تو نکردی یادی
از دلی که در دلم تا به ابد جا دادی
اولین قصه ی عشق
آخرین بخت دلم
تو به بادم دادی
تمام مردان کال شده اند
تا ته باغ را دهان زده اند
بگذار باغ را آفت ببرد
بگذار کرم ها عاشقی کنند
سیبی که از دست حوا نباشد...سیب نیست
تمام اشک ها گریسته شدند
بی تو ؛
هیچ چشمی امانتدار نیست.
تمام گل ها را
خاک می کنند
بی تو؛
هیچ بویی در مشام نیست.
تمام دهان ها را گل گرفته اند
از تو؛
هیچ حرفی در میان نیست
اما
با پیراهنت
با حرف دلم
با گریه ی گاه گاهم چه خواهند کرد؟
تو مرده ای
و گندموار...فوج گیسویت
در آغوش باد
از چنگ خاک
بیرون زده است
تو را در گلدان شکسته ای بازگردانده ام
تو...هنوز تمام منی
بگذار دیوانه ام بنامند.
نگاهت...
تیر خلاصی ست
بر شقیقه ی افکارم.
من،
شهید چشم های تو ام.
سکوتت...
اعلان جنگ سردی ست
بر فراز سرزمین آغوشت.
و سلامی تازه...
مرا بر نقض این جنگ ،مردد کرده.
به فضایی که تویی خورشیدش
من...
همان پاره ی بی بار و معلق به زمانم.
عهد نابستن و رفتن ز،دیارت؟
به گمانم نتوانم
اشک تو...
بر خلاف جذب تو می ریزد.
چشم تو....
حس بر هم زدن مد و گرانش دارد.
حرف من...
حرف حسابی ست
که
یک ((تو)) دارد
سالیانی که نباشی...
که تحمل آرد؟
فرق تو...
با همه این است
که، نا تکراری.
در حریم گیسوانت...
نظم منظومه ی شمسی داری
درد تو ...
درد کمی نیست
که بامن یاری...
به تمام گفته هایم چه شبیهی
تو حقیقت داری.
تازیان بوسه ات...
بر طاق کسرای تنم.
در فرو پاشی من،
بی گناهی که تو باشی
و جفاکار،منم.
رد یک بوف سیاه...
با بالهایی منجمد
بر آبشار گیسو ات
روح سبزی که تو باشی
و بیابان که منم.
شهر پر حزن...
به اندیشه ی تو می رقصد
رقص بر آب کن
که این غرقه به امواج،منم.
دست سردی...
که به گرمای تو دل ،دارد خوش
نفسی مهر عطا کن
شبنم ناب تو باشی
و خس و خار منم.
قهوه ای تلخ...
به یک کافه ی تنها
-شب شعری دارد-
فال تلخ و...
نامه ای ناخوانده بر غنچه ی سرخ
زن هر شعر ،تو باشی
تب هر مرد،منم
خانه ای از کاه و گل...
-آباد-
با
رخسار تو
قطعه ای فردوس باش و
شهر ویران ،که منم
نام تو...
به
- هر خط زمین-
زیبا هست
ترجمان چشم تو،گویا هست
لختی از موی تو در باد خیالم افتاد
شاهدختی که تو باشی
خفته بر باد،منم.
پاسخ چشم تو...
به
- دلهره ی چشمانم-
سیلی باد زمستان
به
جنون بید است.
م.م،رهگذر
بهارتان مبارک
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.