رسم نانوشته ای است
بر پیکر بی جان حقیقت
مومنانه بغض را فرو خوردن
و شرطی است وعده حوریان
درون کلاه پاداش
عاقلان عامیانه می میرند
همانگونه که برگی افتاده از شاخه ای
یا قطره ای چکیده از منقار مرغی
عاشقان سخاوتمندانند
از آنکه هستی شان را
به نگاهی ،نفسی
صادقانه می بخشند
شاعران توده را رسولانند
همانگونه که بلبلی باغی
یا نسیمی علفزاری
زنده گان ناچارانند
به داد و ستد نان و تیغ و سخن
همانگونه که دلوی به اعتماد ریسمان
غرق مدام می شود در چاه
تنها دیوانگان آزادگانند
همانگونه که قاصدک
دست بر گردن باد
می دود بسوی خیال...
لخته ای چکید از آسمان روی دستم
خورشید را که زخم زد ؟
در پایان شبی که ماه
در آغوش برکه
مست خوابیده بود
همان به که در این طلوع تکراری
جهان فرو رود به خاموشی
و در آن تاریکی محض
هیچ چشمی
حتی چشم آبی آنسوی ابرها
نبیند این مکاره بی انجام
ناشیانه را
نفس مچاله شده به سینه ام
کجایی
تا همچون قیمی
قامت خمیده ایمانم
به تو تکیه کند
کجایی ...
خدای من
امیر جلالی
تا همچون قیمی
قامت خمیده ایمانم
به تو تکیه کند
کجایی ...
خدای من...........بسیار عالی وظریف و هوشیارانه بود سپید سراسر سپیدتان استاد جلالی گرامی
کنون این نهال شکسته
با وزش ملایم بادی هم
زریشه بیرون خواهد ...افتاد
اگر تو قیم محکمش نباشی
خدای من