ارباب و برده ( دوم)
نا امید از آن شتر تاجر به راه
با لباس و نوکر و آب و غذا
ساعتی چون رفت گرما بیش شد
پس لباس تن بر او چون نیش شد
آب ها نوشید و برکند آن قبا
برده را آزاد بنمود و رها
لقمه ها بلعید و در ره می دوید
ذکر حق می گقت و جامه می درید
عاقبت هیچش نماند از ما و من
او بماند و تشنگی و پاره تن
ناله زد که ای کردگار این جهان
آنچه را اندوختم بودش زیان
روز فقر و تنگی دستم چرا
چشم بستی کرده ایی دستم رها
این چنین درخواب می آمد جواب
ما تو را گفتیم این باشد سراب
کل شیء این جهان گردد فنا
کی توان روی فنا گردد بنا
هر خُم حق دیدی آ ن را ریختی
سوی ناحق گشتی و بگریختی
گفتمت چنگی بزن بر این طناب
سر فرو بردی تو اندر این سراب
آدمی بیند زیان از هر عمل
از مگس کی می توان گیری عسل
انّ انسان گفته ام خُسر و زیان
جز گروه صالحینِ حق بیان
چون مگس عمرش همه بر فضله شد
فضله ی عالم تن او وصله شد
روی گُل بنشین و بار از آن بگیر
گر عسل خواهی توکار ازآن بگیر
عاقبت تن هم گرفتندش از او
جز به یادی زو دگر هیچش مجو
یاد از او هم رفت در اندک زمان
آنچنان رفتش، نبود اندر جهان
لیک اندر این سراب اندر سراب
خیر تو بر دیگران گیرد جواب
یاد هر کس ماندنی از خیر اوست
یاد گل از بوی خوش برغیر اوست