خود به خود پيچيده در بند كلافي هاج و واج
در نمي يابـد از اين سـردرگمي راه عــلاج
روز و شب از شعله ي فرداي سختي بيمنـاك
چـون بوَد ابـر سيـه پيوستـه در حـال رواج
پست و بالا هست و دارد شكل هاي مختلف
در پي تكخال و دست از خرده هاي خشت و خاج
گفت تا وقتيكه مرگ و زندگي دست خداست
بابـت گـردن کلفتــي ها نبــايـد داد باج
خــورد و آشاميد و خنديد و لگد زد بر ضعيف
ظالم حـج رفتـه تـا وقتـي نريزد نيست حاج
لقمه تا خود خوش نيايد بيخود است آوردنش
نـادم و نـالان كنـد ناسـازگاري با مزاج
دلقك سرمايه داران گشتن عاقل كسب نيست
آبرو كالا نمي باشـد كـه بگذاري حراج
حكم تنبيه كسي با چـوب اگر جـاري شود
پاك و بي تقصير مي باشد درخت بيد و كاج
آدمـي خـود خـواه گـردد از براي منفعت
مي كُشد فيل بزرگي تا رسد دستش به عاج
عـالم بـي خـويشتن داري و بد مستي كجاست
راحت و آسوده در جشن و سرور تخت و تـاج
راه پيمـايد بـه سـوي كام دل بي دغدقه
غـرق در عشـق و صفـا بي مشـكلات ازدواج
لااقـل در خواب دم خـوش مـي گـذشـت
كـاش بيــدارم نـمي كــرد احتيــــاج
محمدرضا تاریوردی
بسیار بجا و زیبا بود
جسارتا موزون بنظر نمی رسد
مثلا مصرع آخر