ساختن بُت ( اول)
کد خدایی بود اندر روستا
خانه اش شد سنگ سختی جایگاه
نی توانش بود آن را بشکند
نی توانش بود از جا بر کند
روزها در فکر و سر گردان آن
شب پریشان می شد و حیران آن
چون که مهمان آمد او را از برون
سنگ خارا را نظر آمد درون
در مزاح از سنگ می دادش نشان
از خلاصی از چنین سنگ گران
زندگی با سنگ خارا سخت بود
کدخدا زین ماجرا بدبخت بود
طعن و نیش و شوخی آن مردمان
ناسزا می گفت بر سنگ گران
عاقبت آن کدخدا اندیشه کرد
نفس او در سنگ خانه ریشه کرد
چون یکی آمد بپرسد حال سنگ
کدخدا گفتا دلم بگرفته تنگ
سنگ ما را باشدش آن روح پاک
سر در اقبا دارد و پا یش به خاک
دوش خوابم آمد از بالا ملک
گفت دارد سنگ تو روح فلک
گر تو را هست آرزو گو نزد او
تا بیابی کام خود در نزد او
این چنین سنگی کجا پیدا شود
کو جهان او را دمی شیدا شود
هرکه آمد قصه ایی از سنگ گفت
مردمان با سنگ خارا کرد جفت
قصه ها ایمان مردم می خرید
پرده ها ی گوش مردم می درید
روزی آمد سوی سنگ اندرون
در تراش سنگ شد آن مرد دون
دروداستاد