غزل من و دلم
غمخوار نشو ای دل ، دنیاست و دلداری
عیب است تو را مردن، در بستر بیماری
آواز شفا سر داد ، تلقین به جان بخشید
دل درد و کوهی آه، خود خسته وسرکاری
ای دل به خودم بسپار ، کوهی زغمی سنگین
آماده شدم فی الحال ، بر دوشِ وفاداری
دل گفت تو را سخت است، از بیم گنه سوزی
این عقل سرایِ مرگ، در محشرِ بیزاری
هی گفت و هی می چید ، دیوار زده انگار
خندید و می بارید، اخطار گنه کاری
گفتم که خوشی یک روز، یک روز سفر خیزان
دنیا که پناهت نیست، پرهیز زخود خواری
گفتا عادتم گردید، با اشک تنم چسبید
خوشبختی چنان ترسید، از معضل بیکاری
گفتم که انا لله ، و الحمد که جاهی هست
آن کیست که جان بخشید، در خلقت درباری
دل گفت شکیبایی، خوش باش تو دریای
ای کاش تنم سنگ است، در معرضِ خونخواری
گفتم به خدا بسپار، هر درد و جفایی هست
قاضی و حکم هر دو ، در محکمه انگاری
دل گفت طمع در باغ، مشتاق فضایی سبز
در چشم صفایی ناز، با ساز نپنداری
گفتم که سفر نزدیک ، ای دل که حرم مسکون
در محفلِ کاخی زر، مایوس زگل کاری
دل گفت بهشت اینجاست، خوش باش و خوش باور
گیسو که کمندِ عشق، غرّید چو معماری
گفتم سر راز عشق ، طنازی و دل بازی
خوش بار و دمار قلب، مرهونِ طمعکاری
جاسم ثعلبی (حسّانی) 28/09/1394
18/12/2015
درود بزرگوار
زیباااا بود
.................. ......................
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ریطی ندارد !
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !
از مرغ برایش سوپ درست کردند !
گوسفند را برای عبادت کننده گان سربریدند !
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند !
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد !!!