گاهی برگی می افتد
و در میان راه ، فصلی عوض می شود
گاهی ستاره ای چشمک می زند
و مردی روی زمین عاشق می شود
گاهی سایه ها بهم نمی رسند
و سهم آغوش ها تن سرد تنهایی است
گاهی موهای بافته کنار شمعدانی غصه می خورد
و سرخی لب بی لبخند
در چشم پنجره خیره می شود
گاهی نفس زخم می خورد
گاهی به نبض امان نمی دهد کسی
خورشید هم برای لحظه ای مردن
کسوف را بهانه می کند
گاهی قلبی برای صدایی
همچون شانه به سر
جان به سر ، به دیوار سینه می کوبد
گاهی دختری می رقصد میان گندمزار
و تمام آبی آسمان دچار دلشوره ابر می شود
گاهی مرگ چسبانده صورتش را به صورتت
و می مکد آخرین قطره های امید را
گاهی ... فقط گاهی
گندم و سیب و بهشت
خوش می کند دل دیوانه مرا
گاهی فرشته ها هم
گم می شوند پشت بالهای سپیدشان
که می سوزد به شعله بوسه ای
گاهی خوشبختی به اندازه یک شعر... بلند است
و گاهی به اندازه لحظه فرو رفتن دستی در آب جوی
ببین تما مش شبیه حادثه بود
اتفاقی همچون شعر هایی که نوشتم
و هیچوقت ...
برای هیچکس …
نخواندمشان ...
روی دستان من نعش سئوالی است
پیچیده در هزار واژه سپید
نمی دانم چرا سایه ما همرنگ است
و چرا ماتم من به دامن تاریخ زمین چنگ زده
گاهی تنهایی ام
غریب ترین لحظه ها را
لابلای انگشتانش می غلتاند
گاهی من ، از من ، تهی است
امیر جلالی