به عشقى مبتلا گشتم برون رفتن توانم نيست
به دل محزونم و بر لب به جز آه و فغانم نيست
چنان سوزد تنم كز نوبهاران و شبابِ خود
شدم دلخسته و اكنون به دل هولِ خزانم نيست
خزان دير است حال دل چنان زار و پريشان شد
كه طاقت از كفم بيرون شد و حالِ بيانم نيست
عجب اميدواريها به دل دادم منِ مجنون
كه ليلىٰ گفتمى بي وقفه و ديگر توانم نيست
چنان اين عشق نافرجام ايمانم ربود از من
ز محراب عبادت خسته و حس اذانم نيست
گهى در سجده و تكبير در ظاهر ولي باطن
تماما وقف اين ليلىٰ و خوفِ اين و آنم نيست
ربودى از من اين دل لاشه اى بى روح جا مانده
گواراى همه موران دگر بر تن روانم نيست
كجا دنبال خود مسحور و دربندم كِشي دنيا؟
درنگى كن كه امّيد نجات از اين زيانم نيست
گناه از حد گذشت و سايه اى چون مرگ بر دوشم
مرا جرات مرورِ دفترِ عمر از اوانم نيست
مثالِ زورقى بشكسته در طوفان شدم آخر
كه اميدي به آرامش به دل تا بيكرانم نيست
نميدانم چرا اين ظلمتِ شبهاىِ حيرانى
به مانندِ گلوى مانده در او استخوانم نيست
به ياد روزهاىِ بندگى بس ناله ها دارم
ببخش اَر من زبان عذرخواهى در دهانم نيست
بدادم دل بر اين دنيا زدم آتش به عُقبايم
به جمع بندگانِ درگهت ديگر مكانم نيست
نظر كن سائلِ پيشين خود را بر درِ لطفت
رسان درمانِ اين دل را به تسكينى گمانم نيست
سليمى