از بیهودگی این روز رو به مرگ
بر چشمان خسته آویخته تکه ای سنگ
خواب شاهراهی یافته
به سوی سپیده ای عسلی رنگ
بر بستر هر شب
پلک ها بی پروا
با پری های رویا
پیوندی نهادند تنگاتنگ
در اعماق استغنا از هوشیاری
خود را چو ماهی یافتم در دریایی جاری
در زلال خیالی آب های محسوس خاموش
با عروس های دریایی غوطه ور، هم آغوش
هم مسیر شدم با ماهی های غم زده، دوش به دوش
یکی گفت به ورطه ی خیال آمدی
به خونگاه ماتم زوال آمدی
رهسپار آمدی به صحرای خوان
گمان باطل می کنی به دریا گشته ای روان
نبینی در این حوالی انعکاس پرتوی نقره فام
آفتاب نفرین شده نشسته بر تخت اغتنام
هزاران مثل من در هر زمان آویزان ز بام
هزاران مثل تو به پا داشته جوخه های دام
این یکی گفت زلالی را از اجداد شنیده ام
آن یکی گفت هوای تازه را در خواب دیده ام
سرخ گشتم در آن نیمه پنهانیم
شرمگین از چهره ی انسانیم
حس کردم در آن دریای فراخ زندانیم
وحشت زده جستم
چون احساس کردم قربانیم
آه اگر راهی به دریاها داشتم
راه سبز جنگل ها را می گشودم
عطر ناب ساقه های امید را می ربودم
در خوابی پر از رویای سبز باغ
که خالی است از سیاهی روی زاغ
حاصل منیت انسانیت را می زدودم
در مسیری پر از پرپرزدن شاپرک های رنگارنگ
از نقش بال ها طرحی می زدم بر پولک ماهی ها
با آوای ساز چنگ