حلقه چهارم سفر (چهارم)
آن عقاب قصه کو گفتم ز پيش
می شتابد با كسان در راه خويش
آن که وحدت آفرین شد در جهان
آنکه شّر گرگها بُرد از میان
قصه اش بشنو دگر ای جان من
تا ببینی رازها در ظاهر و پنهان من
چون كه وحدت در زمان آمد پديد
مردمان صد ميوه شيرين بچيد
نیش ها نوش آمدند در آن زمان
نوشها شیرین در آمد در زبان
لیک اگر شیرنی نوش ات فزون
رخوت آید در وجودت از درون
گر چنین رخوت بیاید سوي تو
دشمنت هر جا شود در جوي تو
آب چون ماند به بركه پاك نيست
چون كه سيال آمد آدم خاك نيست
زندگي يعني قدم برداشتن
زندگي برداشت نيست بل كاشتن
گر چه روزي را خوش از برداشت شد
خود نگر چند ین زمان در كاشت شد
كاشتن اميد داد، از داشتن
لذت اميد بيش از داشتن
گر تو را امید باشد در جهان
می دوی در آشکار و در نهان
گر تو را وصل آمد و امید رفت
ایستایی آمد و فرشید رفت
پس عقاب از ترس رخوت شد به راه
سوي ياراني كه پاك از هر گناه
گفت چون شاد آمديد از خويشتن
مرده ايد هر چند که داريد جان و تن
من هزاران راه را پيموده ام
سالها در رنج ، راهي بوده ام
تا كه ملك عشق آمد جوي من
من به سويش مي شدم او سوي من
شرح داد آن ملك را حالت چه بود
لذت دنيا و عقبا عشق بود