جمعه ۲ آذر
|
دفاتر شعر حامد خنجری عیدنک
آخرین اشعار ناب حامد خنجری عیدنک
|
تا کہ افتاد نگاهت بہ نگاهم، رفتم..
سویِ یک باغ کہ راهش درِ چشمانِ تو بود
روحْ پروازِ بلندی بہ وصالت می کرد
این دو قطبی شدنم،از سرِ چشمانِ تو بود!!
سیبِ ممنوعہء معروفِ جهانت بودی
من تنم از کفنِ مُرده و از کاهْ پُر است!!
هر کلاغ از سرِ سهمش بہ تو عشقی بخشید!!
کلِ دنیایِ من از فحشِ بہ ناگاه پر است
همہء فصل فقط من بہ تو می ورزیدم،
مهری از جان و تنِ سوختہ و چوبیِ خود
همہ عمر فقط منتظرت می ماندم
مفتخر بودم از این حضرتِ ایوبی خود!!
باد می آمد و لرزیدی و من لرزیدم:
نکند سیبِ من افتاده بہ دستانِ زمین
بہ تو برخورده و برگشتی و گفتی:هی تو..
تو فقط چوبِ منی!چوبِ منی!چوب...همین
ناگهان فصلِ رسیدن شد و مغرور شدی
سرخوشی از چہ ؟کہ افتاده بہ صندوقی زرد؟؟
سینه ات را دهنِ آدمکان می گیرند
داد از این دادِ فروخفتہء از سینہء سرد
دستْ بر چشم نهادم کہ نبینم رفتی
روح،اما متواری شده و می دیدت
من کہ با زحمتِ یک عمر حصارت کردم
جلویِ چشمِ پریشان شده ام می چیدت
تا کہ افتاد نگاهت بہ زمین،من مُردم
هیچکس فاتحه ای بر منِ بی روح نخواند
همہ باغ مرا... زود فراموش شدم!!
و از این چوب بجز سایہء تاریک نماند
تو بہ دستان خودت سایہء من را کشتی
در پیِ علتِ مرگم قدمی راه نرو
همہء دلخوشی أت اینکہ:جدایی از من
تو کہ از چاله پریدی، وسط چاه نرو!!
پشتِ آن پلک مرا بردی و زندان کردی
دست و پا بستہ و دلبستہء این زنجیرم!!
تو رها کن خودت از اینهمہ ابیاتِ مریض
من کہ تسلیمِ غم و تیرگیِ تقدیرم!!
کاش بینِ همہء جّنِ و درخت و انسان
شعلہء آبیِ بر قلہء فندک بودم!!!!
بدِ این مرثیہ اینجاست:نمی شد باشم!
عمقِ این فاجعہ اینجاست:مترسک بودم
#حامد_خنجری_عیدنک
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.