دلبريكردمرا ليكچهآسانزدو رفت
او نداد از لب خود بوسه به احسان، زد و رفت
آخر آن شربت شيرين نچشيدم چه كنم ؟
آن پري پيكر ازاين خانه شتابان زد و رفت
حال اين خانهي دل گشته چنان خانهي غم
گشته فرياد مرا او به چه بُرهان زد و رفت
هر كجا صحبتي از عشق مرا بود، شنود
پسچرا قصّه ندانست و چو مستان زد و رفت
قصّه از عشق دهد بر دل شيدا چه خوشي
چيست برجان چو شيداي كه آنسان زد و رفت
اوّل از عشق و ارادت به تمنّا شده بود
بعدِچندي چه بُريد از من و گريان زد و رفت
آري ازعشق سخن اركه بُوَد، عشقخداست
فكر او عشق دگر بود و پشيمان زد و رفت
عشوه ها بود به كارش كه زند لرزه به دل
غافل از عشق خدايي و چه لرزان زد و رفت
هر كجا باد خدايا تو ز غم دورش دار
آن سفر كرده كه دل داد و چه آسان زد و رفت
«فاتح» ارعشقخدايي استشود دل همه نور
با چنين نور ببايد رَهِ جانان زد و رفت