حلقه سوم سفر
قصه ديگر شنو از آن عقاب
ميدهيم اندرز ما با پيچ و تاب
گر ترا ياد است زان نثر بلند
گفته بوديم قصه ي قاضي به چند
كو عقاب قصه را حكمي بداد
آن چنان حكمي كز آن مرگي بزاد
آن عقاب قصه ی شيرين ما
شد پي قاضي و رفتش دادگاه
خواست تا او را ببیند آن زمان
گفته شد او پر گشوده زآن مکان
پس برفت او از قضاوتها كنار
بعد از آن هرگز نيامد او به كار
چون شنيد سکنا گزيده بر درخت
آن قضاوت را برون آورده رخت
راه را كج كرد و شد در جوي او
هر كجا مي رفت بودش سوي او
آنقدر در جوي قاضي گشت وي
تا كه دید او را كنار دشتِ ني
پس به نزديك آمد و جوياي حال
گفت قاضي حال خود اندر مقال
پس بپرسيد ش ز تَرك پُست و جاه
قاضي اش گفتا ز تردید از قضا
در قضاوت آن ترازوی عظیم
همچو طوفانی بود در یک نسیم
اشک صد مظلوم در یک کّفه بود
ظلم ظالم کّفه ی دیگر ربود
تیغ حاکم ، گردن قاضی و نفس
کفه های ظلم ر ا پر کرده است
حكم مرگی از قَدر پرواز شد
بعد از آنم درد سر آغاز شد
بعد از آنم ترك جاه آمد مرا
آن چنان جایي چو كا ه آمد مرا
كاش روزي آن عقاب تيز پر
مي شد اينجا تا گذارم وي به سر
پس عقابش گفت آن من بوده ام
خود به بند حكم تو بنموده ام