یک شبی آرام در کنج خیال
چشم در چشم تو بردم بی مثال
مستی در چشمان خمارم کرده بود
تیری از مژگان شکارم کرده بود
جسم و روحم ناله کرد و صد فغان
چونکه حرف تو بیامد بر زبان
شهد شیرین لبت کردم خراب
مست گشتم جرعه ای از آن شراب
گفتی دادم من به تو یک قطره ای
یک نفس ناخورده تو افتاده ای
در رگت باشد همه افسون ما
کلبه دل شد همه مجنون ما
من که نزدیک توام در هر زمان
راه را تو دور کردی بی گمان
با دل دیوانه چون عاشق شدی
از کجا دانی که تو لایق شدی
آن خماری را که بر مستی کُشند
عاشقان را بر صلیبش می کِشند
روح قدسی بر دلش آن را که رَست
تو چه دانی تا رهی از خاک پَست
نا امیدان را بُود هر دم امید
چون که راه روشن ما را بدید
مرگ را دادیم آزادت کند
با دو چشم خفته بیدارت کند
گر که مست راستینی پس بیا
کلبه ما هست بی رنگ و ریا
بسته باشد قفل دلها در حریم
ما گشاییم و کلید هر دَریم
وارهان خود را از بند و حصار
تا کنیم مست از شرابت بیشمار