رهروان( اول)
مست و هوشياري به ره شد در سفر
اين يكي لنگان و چابك آن دگر
اين يكي آرام و سرخوش مي نمود
آن دگر چون اسب تازي ره نمود
اين يكي مي خواند شعر و مي سرود
آن دگر در غصه مي گفت و شنود
مست و هوشيار ار بود در يك سفر
هر دو در غم گشته از رسم دگر
عاقبت آن مست، بنشست و بگفت
مست را نی طاقت هوشیار جفت
هوشيارا راه خود گير و برو
داس خود بردار و گندم كن درو
اين چنين هوشيار ما از بند رست
چون شنيدش اين كلام از جاي جست
مي دويدش همچنان آهوي مست
كو به صحرايي رها گرديده است
گاه گاهي در دل خود با خدا
اين چنين مي گفت با سوز و دعا
كاش مي شد مست ابله ره نمود
كا ش عقلي در سر آن مست بود
شاد و خندان مي نمود از كار خود
از شتاب اندر ره و از بار خود
روز و شب در راه مقصد مي دويد
تا كه آخر او به مقصودش رسيد
چون كه چشم خود گشودش در نظر
ديد، مردِ مستِ هم ره در گذر
از تعجب خشك شد از آن چه ديد
گفت، يارب ما دويديم او رسيد
اين كجا عدل است كه اندر اين جهان
سهم يك اندك بود وان يك گران
او به مستي ره سپارد لنگِ لنگِ
همچو هوشياران همي آرد به چنگ
اين چنين مي گفت و مي پيمود راه
كافري مي كرد بر عدل اله
ناگهان بشنيد از دل اين پيام
در نكش شمشير خود را از نيام
چشم خود را باز كن وانگه ببين
بعد از آن حكمي بكن اي نازنين
خسته در خوابی گران بودی عزیز
زين سبب درجا زدن نامد تمیز