فراتر از عشق( سو م)
يك عقابي حمل مي كردش شغال
قصه اش ني گنجد اينجا در مقال
گاه بالی نیست پست اند یشه را
بر فراز سر ببین بی ریشه را
او سوار دوش دلالان بود
اوج پروازش از این و آن بود
آن عقاب تیز پّر خود بی خبر
کز چنین جوری چه می آید اثر
می پریدش با شغال پست پست
ارزش خود را نمی دانست چه هست
اين اسارت بدتر از مردار شد
ز ين سبب او در پي آن غار شد
عاقبت بر كوهي اندر غار شد
راضي از هم صحبتي با مار شد
روزگاری بود تا زآنجا رهيد
عشقِ پروازش دوباره بر جهيد
سوي جايي پرگشود آنجا به جان
هر پرنده مي پريد تا لامكان
نام آن سياره را سبزينه بود
سبز بود و شادي اش ديرينه بود
هر چه بود آنجا همه الطاف بود
مهرباني بود و دلها صاف بود
پاك بودند مرغكان آن ديار
يار بودند با هم و با هم چو يار
باز ازآن بگذشت وسوي عشق شد
بر پريد از خاك و جوي عشق شد
عشق سوزاند پّر و پا و بال او
كس نمي داند چه شد احوال او
هر كه شد عاشق نداند سر ز پا
بند مي آيد زبان، گويد نگاه
اندر آن سّياره او سّيار بود
كل مكشوفات عالم كار بود
كي تواني بگذري از هیچ نيز
او گذشت از آن و ديد هم هيچ نيز
هر پرنده كو بدانجا بر پريد
پرده اسرار عالم را دريد
كوه را دريا و دريا كوه ديد
عيسي وموسي و خضز و نوح ديد
هر كس آنجا ره فتاد سيمرغ شد
ليك دربازش به خاك وي مرغ شد
روزگاري را در آن هم هيچ بود
خود نمي دانست كه او هم هيچ بود
خواست تا آخر ببيند اين جهان
ناگهان خود ديد در جنگل همان
پس بخوان اين نظم كو آيد ز پس
قصه ايي ديگر از آن فرزانه مست