فراتر از عشق( اول)
جنگلي زيبا به دور ايام بود
حاکم جنگل کلاغی خام بود
حکم او آمد که پرواز بلند
بیش نی باشد از آن ساز بلند
آن بلندی را قیاس از خود نمود
هر قیاس از خویش گردد وانمود
قدرت بال کلاغان چون کم است
در بلندا پر کشیدن ماتم است
گر کسی پر زد به بیش از رسم ما
حکم مرگش می دهیم، آن خصم ما
اندر آن جنگل عقابی مست را
آمد آن اندیشه ی سر مست را
چون پريدن خواست بالاتر ز كوه
گفتنش اين خصم را هرگز مجو
ناجواني كن تو بالاتر مشو
ناتواني كن تواناتر مشو
اين پريدن بشكنت بال و پرت
صد هزاران رنج آرد بر سرت
هر چه مي گفتند، با او از خطر
آن نصیحت می نمودش خیره تر
عاقبت روزي به بالا رفت و ماند
آنقدر بالا كز او هيچش نماند
قله ی انديشه ها را برپريد
پرده ايهام را يكسر دريد
اين خبر بر گوش جنگلبان رسيد
پرده ي گوش كلاغان را دريد
شور در جنگل فتاد از آن خبر
آرزوها زنده شد بار دگر
حكم آن پريدنش را مرگ بود
قاضي از حكمی چنين بی درك بود
آن عقاب مستِ جانان، بر پرید
حکم آزادی خود با جان خرید
او به ترفندي ز جنگل دور گشت
رفت زآنجا، عاقبت منصور گشت