در انتهای بیراهه ای ممکن
در خانه ای دور افتاده تر از مسیر هر روزه صبح
قلمداران با پاشنه های خوابیده و گیسوان رها
چون دایره ای بی آغاز و بی انجام
زانو به زانو گرد آتش عقده ها نشسته اند
ساکنین حجره های زنگار بسته آغوش ها و شانه ها
با تب تند نفس غریبان آشنا
در پستوی چشمهای سردر گم
راز تسلسل هیچ را تجربه می کنند
من بی نشان از دروازه زمهریر یا بهشت
به بی سویی رد پای تردید سرنوشت
با کلیدی از برزخ بر گردنم
از لمس نگاه سایه ها می گریزم
ناقوس پرسشی در سرم ونگ می زند
زهر افعی کدام ظهر بیابان بریان
تابش بی شرم کدام عقوبت عریان
در رگ های بی قرارم می خزد
نامت چه بود ؟ ای همراه آن روزهای تلخ
فرشته ای ... آبستن آیه های گمراهی
آری... او و شیطان
در هیات احرام لولیان
هر دو در یک جامه
گرد حجم خیالات نا ممکن طواف کردند
و در پایان روزی بنام آخر...
تندیس بلورین باورم را سنگ زدند
پشت پنجره ذهن
باران با موهای خیس می خواند
رو به قبله انکسار فهم
همزاد تنهای ام با اشک و لبخند
صورتش را به شیشه شعرم می سرد
و آهسته این ترانه را زمزمه می کند
سراب خود می شوی ... برو
خراب خود می شوی ... نمان
دائم میان او و قلب خاک آلودم
پا می کشانم بر زمین
فنجان لبالب روزهای تلخ
قندهای پی در پی امید ...
نه ... ! شیرین نمی شود
این تلخ ... تلخ مادر زاد است
امیر جلالی
درود بر شما
چون همیشه زیبا