جمعه ۲ آذر
سوگند به قلم شعری از رضا محبی راد
از دفتر شايد براي تو... نوع شعر
ارسال شده در تاریخ جمعه ۳۱ تير ۱۳۹۰ ۰۴:۱۵ شماره ثبت ۴۱۴۰
بازدید : ۱۱۲۳ | نظرات : ۱۸
|
آخرین اشعار ناب رضا محبی راد
|
از تمام دنیا منم و خودکاری
که بر این صفحه دلتنگی من می چرخد
و بسان زن بی عاطفه ی َمغروری
فعل مجهول زند
پیکر این جمله ی بی جان مرا
که به لجبازی چشم مگسی هرچند گنگ
به فراسوی حقایق َبردم
و فقیرانه ز بی مِهری این چرخ َکبود می ماند
وگهی تاج گدایی به سرم می نهد و
جامه شاهی به تنم پوشاند
در َتحیر ماندم
ای که از حال دلم آگاهی
تو ندانی که برازنده این قامت ژولیده من
بار نگاهیست که از قافیه ام جا ماندست
اینچنین جامه به یک بی سرو پا سنگین است
چند روزیست که لرزانی زانو به بغل می گیری
چه شده خودکارم ؟
از چه رو رنگ پریده داری ؟
نکند از من مجنون به ستوه آمده ای !؟
یا که نه معتادی
گوشه چشمی خواهی
که دگر ِمهر که را در رگ خویش
تزریق کنی .
تو که روزی گفتی :
من دگر مست زمیخانه ی عقلم نشوم خام کسی
بنده و دلبر و دلدار کسی
نعره برداشتی و لات شدی
که دگر خط بکشم بر تن عشق
من نخواهم دردی
که از آن سرخوش و سرمست شوم
چه شده حال کلاهت به سرت سنگین است
جای پایت ای وای
اینچنین ننگین است ، سر تو پائین است ؟
از چه روگردانی
نکند شرم از این داری که در دست یتیمی بودی
که از این بازی عشق هیچ نداند
و وجودش همه اندیشه ی گندیدن نانی بودست
که چرا دزدیدند ؟
یا که در عقده لبخند نگاری بودست
که به او خندیدند .
یاد دارم که شبی مست به من می گفتی :
که تو یک حیوانی
حق داری
من ندانم کیستم ؟ یا چیستم ؟
از کجا آمده ام ؟
لیک خوب می دانم
سهم من از هستی
نقش بی حوصله ی لبخندیست
که در این قاب لبم خالی است
آشیانم شده است
خواب چشمان خدایی که غریبانه به من می نگرد
که به یک هق هق معصوم
همی ویران است
می دانم
کفر می گویم و هی بذر گناه می کارم
چه کنم تیغه ی عریانی شب
خواب ندارد
دل دیوانه ی من تاب ندارد
تو نخواهی پرسی ؟
سردی دستانی که تو را گرم گرفتست به بر
از کجا آمده است ؟
چاک ده خودکارم
جامه سبز درختی را که
همه شب بستر امنت بودست .
شعله زن شهوت بی درد جوانی را که
به هم آغوشی او خو کردی
تا که خاکستر سردی شود و
بر سر زخمم ریزد .
من در این آتش حیرانی خود می سوزم
که خمی بر سر ابروی کسی
نقش نزد
و همی قصه ی آزادی تن
نه ز آزدی ز تن می سازند
و سراسیمه به انکار وجود پردازند
و همه هستی خود را
سر یک فعل نبود می بازند
چه هراسی دارند ؟
یا تو که در ره عشق
چوب دیانت به دهل می کوبی
سر به سجاده نهادی و
به سیری خرت دلدادی؟!
داغ مهرت سر پیشانی ایمان بشکست .
فخر عالم ز کمالت
به فقیران زمان می دادی ؟!
چه هراسی داری؟
شادی هر دو جهان
بر تو و امثال تو ارزانی باد.
زجه زن خودکارم
سیل عصیان شکند ، طاعت عصیان گیر را
بغض انگشت ندامت به دهان کی شکند ؟
که به اندازه فهم پشه ای ناچیزیم
یا بیشتر
که اگر خون خورد او
شکر خدا گوید و خونخوار نشود
که جوابش گوید
طفلی را
که پس از قتل پدر لال شود
فاش گو شیرینم
در خرابات دل مجنونم
نه در اندوه سماعی دلتنگ
می دیدم
که کسی می آید
بهر گندیدن آن واژه بابا
که از آن آه دلم دزدیدند
بهر آن یاس کبودی
که به سیلی چیدند
بهر آن سیل روانی
که درون دل بی طاقت
یک چاه ریختند
بهر آن تلخی زهری
که به شیرینی آزادی
ز این خوک صفتان نوشیدند
بهر هفتاد و دو قرآن
که سر نیزه در آغوش خدا رقصیدند
بهر آن گیس سیاهی
که رسولش به امانت دادش
و شیاطین به اسیری بردند
شهر به شهر کوچه به کوچه راندند
و بیکباره شبی
رخت سپید
بر سر آن زلف سیاه پوشاندند
و به آوارگی اشک خدا خندیدند
شرمسارم که هنوز
در خم یک کوچه همی ما ماندیم
بارالها ، تو بخوانم
که به آتشکده دوزخ تو خرسندم
تو بیا جان مرا جان عزیزت بستان
هرچه دانم که به یک گردش چشمان حسین
از همه عالم و آدم ز سرعفو گذری
تو بیا جان حسین
حق دوچشمان رباب را بستان
تو بدان ای قلمم
مسئولی
که ز حق گوئی و بی پرده
به بیداری و رسوایی این
بی خبران پردازی
که خدایم
َسر یک رنگی ایمان تو سوگند خوردست
ای قلمم
قلمم
های ...... قلمم
جامه سرخ شهادت
به تنت خوش بادا .
رضا محبی راد (مجنون)
پائیز۱۳۸۹
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.