بازار خدایان ( چهارم)
پير حق بشنيد از احوال من
گفت آرام و صبور اي يار من
من در اين بازار دستي داشتم
بس درخت سود دنيا كاشتم
سالها من هم خدا مي ساختم
گاه مي بردم، گهي مي باختم
عاقبت ما را شبي درخواب شد
هرچه را انباشتم بر آب شد
گفت بس كن اين فروش خالقت
كي فرو آيي تو از اين حال بد
چون به بازار آمدم روز دگر
گفتم اسرار شبم بر آن دگر
چوب تهمت هر كدام برداشته
كافرم از پيش خود پنداشته
چون ز بازارم برون كردند زور
پس به جاي ديگرم بردند دور
در ميان مردم و در هر مكان
ديدم آنجا را خدا هم هست كان
هر كسي خود را خدا پنداشته
ديگران را در قياسش داشته
در جهان خویش دارد یک بهشت
دوزخی هم سازد از افکارزشت
هر كه فكرش نزد او نزديكتر
مي شناسد او خدا را بيشتر
چون كه افكار كسي از او جدا
كافري را پيشه دارد بينوا
پس بهشتش قد پاي خويشتن
دوزخش اندازه دارد، صد وطن
دور گشتم مردمان را دورتر
در بيابانها شدم آواره تر
روزها بي نانم آنجا مي گذشت
بي نصيب از او چنانم مي گذشت
عاقبت بر من گذر افتاد وي
پس زبان تيز حق بگشاد وي
گفت اي ابله ترا گفتم كه خود
وارهاني از دغل بازي خود
كي ترا گفتم پيام آور بشو ؟
كي ترا گفتم كه نام آور بشو؟
گر تو ديدي ابلهي در كار ما
يا تو ابله بوده ايي يا كار ما
كارگاه ما منزه از خطا
نقصِ ديدِ تو نماياند خطا
اي كه خود را چون خدا پنداشتی
خلق ما از ما جدا انگاشتی
هر كسي را روزي اش آمد ز ما
بر اساس آنچه او دارد نگاه
آنكه خرجش از فروش ما بود
ما رهایش كرده تا آنجا بود
هركه را وسعش ببين و كن نگاه
تا ببيني نقش او در هر نگاه
جمله آثار جهان رخسار ماست
جملگي بتخانه ها هم كار ماست