بازار خدايان ( اول)
چون گذر افتاد ما را كوي دوست
در نظر آمد بهاي روي دوست
آن يكي از يار ما رخ ساخته
بر رخش از رنگ خود پرداخته
قيمت اين يك به صد دينار بود
قيمت ديگر خدا ، صّنار بود
شور و حالي بود بازار جهان
هندوان در آشکار و آن نهان
صد هزاران شكل مي بودش خدا
گاه دستش چند بود و گاه پا
پس يكي را پرس و جو شد از بها
گفت قيمت كم فروشم اين خدا
گفتمش چند است اين يك را بگو
گفت، پس بشنو تو از ايجاز او
اين خدا را چهار باشد دست و پا
پس به نيرو چهار باشد اين خدا
مي گشايد روزيت را بسيار
گر خريدي زندگي بر او سپار
مي دهد هر آنچه خواهي در جهان
مي كند اسرار صاحب را نهان
خوش بود در خانه ا ز او داشتن
سود اين دنيا و آن برداشتن
گر برون گردي ز منزل، اين خدا
باشد او حافظ بر اموال شما
گفتمش قيمت بگو چند است اين
گفت که صد دينار شد، قيمت همين
پس شدم سوي دگر با صد اميد
صد خدا ي چهار پا آنجا بديد
گفتمش هان فضل اين را گو به من
تا بدانم چند ارزد بهر من
گفت او دشمن شكن باشد همين
چهار پايش شد نشان از بهر كين
راه روزي باز ميدارد به تو
مي ستاند حق ز او دارد به تو
قيمتش ارزانتر از ديگر خدا
ليك قدرت مي كند او جا به جا
دشمنت را در بَرَت خار آورد
ني به خواب اندر، كه بيدار آورد
پانزده از سكه هايت ارزد او
در برون زین جایگاه صد ارزد او
اين چنين بازار مي رفتم به پيش
تا بديدم بي خدايي نزد خويش
هيچ از آثار شرك در او نبود
از بت چند دست وپا هيچش نبود
داد ميزد كه اي خريداران حق
سوي من گرديد گر خواهان حق
گفتم او را اي ظريف حق فروش
آن خدايان را به جسم آمد به دوش
اين خدا یت هيچ دست و پا نشد
كي نسیم را قدرت طوفان بشد
گفت دست وپا ز عجز آن خداست
اين يكي گر مي بري روح خداست
اين جهان وآن جهان در دست اوست
مي دهد هر كس كه خود پابست اوست